رمان ارباب من پارت: ۱۴۷

با شنیدن صدام سریع از جاش پاشد، به سمتم اومد و با ذوق گفت:

_ سپیده چقدر دلم برات تنگ شده بود

و محکم بغلم کرد، منم دستام رو پشت کمرش گذاشتم و با لبخند تلخی گفتم:

_ یهو رفتی و دیگه پیدات نشدا!

ازم جدا شد، با شرمندگی نگاهم کرد و گفت:

_ باور کن دست خودم نبود، حتی نتونستم بیشتر از دو روز پیش خونواده ام بمونم و مجبور شدم که سریع برگردم!

همیشه از توجیح و قانع کردن بدم میومد به همین خاطر سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:

_ باشه اشکال نداره

بدون توجه به حرفم دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:

_ ولی بجاش تا آخر تابستون هستم

بعد هم با دهن کجی به بهراد نگاه کرد و گفت:

_ البته شبها نمیتونم اینجا بمونم

بهراد پوفی کشید و گفت:

_ فرناز!
_ چیه؟
_ من کِی گفتم نمیتونی بمونی؟
_ نگفتی، خودم نمیخوام بمونم!
_ ای بابا

همینطوری تو سکوت داشتم بهشون نگاه میکردم که فرناز با تعجب به سمتم برگشت و گفت:

_ چرا انقدر ساکتی؟
_ چی بگم آخه
_ نمیدونم، انگار اصلا خوشحال نشدی که برگشتم

لبخند زورکی زدم و گفتم:

_ چرا خوشحال شدم
_ اره مشخصه!

خواستم چیزی بگم که بهراد به سمتم اومد، دستش رو دور شونه هام انداخت و گفت:

_ فکرش درگیر کارایی که باید انجام بده

فرناز یکم از شربتی که توی لیوان بود رو خورد و گفت:

_ چه کارایی؟
_ آخر هفته ی دیگه عروسیمونه

به محض شنیدن این حرف شربت تو گلوش پرید و به سرفه کردن افتاد.
صورتش قرمز شد که بهراد سریع چندتا ضربه ی محکم به کمرش زد و گفت:

_ درست شربت بخور خب

فرناز بعد از کلی سرفه کردن، گلوش رو صاف کرد و به زور گفت:

_ تو کِی میخوای یاد بگیری که یه همچین خبرایی رو نباید یهویی بدی؟
_ خبر بد رو نباید یهویی بدن نه خبر خوب رو!

زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم، گفتم:

_ اینم خبر بده دیگه

فرناز لیوان شربتش رو روی میز گذاشت و دست جفتمون رو گرفت، سریع به سمت مبل ها رفت و گفت:

_ بیایید اینجا ببینم، باید کامل برام تعریف کنید
دیدگاه ها (۲۹)

رمان ارباب من پارت: ۱۴۸

رمان ارباب من پارت: ۱۴۹

رمان ارباب من پارت:۱۴۶

رمان ارباب من پارت: ۱۴۵

/ℛℐ𝒩𝒢 ℳ𝒜𝒮𝒦/ᴾᵃʳᵗ ¹⁵..و اون سریع فشار دستاش رو دورم کم کرد و ب...

رمان فرشته کوچولوی من ( ببخشید دیر میزارم )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط