رمان ارباب من پارت: ۱۴۴
دستش رو از خودم جدا کردم و دق و دلی اینکه نتونسته بودم نقشه ام رو اجرا کنم رو سرش خالی کردم و گفتم:
_ چرا همینطوری مثل گاو سرت رو میندازی پایین و میای داخل؟ خب اگه من حوله نپوشیده بودم چی؟! بلد نیستی یه دری چیزی بزنی؟
در حالی که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه، گفت:
_ قشنگ علائم باردار بودنت داره مشخص میشه ها
_ برو بابا
خواستم از حموم خارج بشم که جلوم رو گرفت، دستش رو دور کمرم انداخت، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت:
_ بعدشم من که دیگه همه چیز رو دیدم چرا باید در بزنم بیام داخل؟!
صورتم از حس چندش آوری که بهم دست داد جمع شد و گفتم:
_ برو کنار
_ نمیرم
_ حالم داره ازت به هم میخوره
_ واقعا؟
_ آره
_ فکر کنم اون فیلم قشنگی که برات آوردم رو یادت رفته، لازمه یادآوری کنم؟
با به یادآوردن اون صحنه و بابام، لرزی به کل بدنم افتاد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ نه لازم نیست کار احمقانت رو یادآوری کنی
مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خودتم میدونی که کارم احمقانه نبود
_ چرا اتفاقا کاملا بود
_ اگه احمقانه بود که تو انقدر زود تسلیمم نمیشدی!
_ من تسلیم تو نشدم، فقط بخاطر بابام اینکار رو کردم
با افتخار سری تکون داد و گفت:
_ جالبه که الکی خودت رو قانع میکنی!
به حرفش توجهی نکردم و به زور کنارش زدم و از حموم خارج شدم.
اونم اومد بیرون کنار در حموم ایستاد که منم دست به سینه وسط اتاق ایستادم رو بهش گفتم:
_ میخوام لباسام رو بپوشم
_ خب؟
_ خب داره؟ برو بیرون
_ چرا باید برم بیرون؟! من دیگه شوهرتم
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ نِمیری؟
_ نه
_ باشه پس من میرم
لباسام رو برداشتم و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، جلوم ایستاد و گفت:
_ کجا؟
_ میخوام برم لباسام رو بپوشم
_ همینجا بپوش
_ نمیخوام
_ باید بخوای
_ چرا همینطوری مثل گاو سرت رو میندازی پایین و میای داخل؟ خب اگه من حوله نپوشیده بودم چی؟! بلد نیستی یه دری چیزی بزنی؟
در حالی که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه، گفت:
_ قشنگ علائم باردار بودنت داره مشخص میشه ها
_ برو بابا
خواستم از حموم خارج بشم که جلوم رو گرفت، دستش رو دور کمرم انداخت، صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت:
_ بعدشم من که دیگه همه چیز رو دیدم چرا باید در بزنم بیام داخل؟!
صورتم از حس چندش آوری که بهم دست داد جمع شد و گفتم:
_ برو کنار
_ نمیرم
_ حالم داره ازت به هم میخوره
_ واقعا؟
_ آره
_ فکر کنم اون فیلم قشنگی که برات آوردم رو یادت رفته، لازمه یادآوری کنم؟
با به یادآوردن اون صحنه و بابام، لرزی به کل بدنم افتاد اما به روی خودم نیاوردم و گفتم:
_ نه لازم نیست کار احمقانت رو یادآوری کنی
مثل دیوونه ها بلند زد زیر خنده و گفت:
_ خودتم میدونی که کارم احمقانه نبود
_ چرا اتفاقا کاملا بود
_ اگه احمقانه بود که تو انقدر زود تسلیمم نمیشدی!
_ من تسلیم تو نشدم، فقط بخاطر بابام اینکار رو کردم
با افتخار سری تکون داد و گفت:
_ جالبه که الکی خودت رو قانع میکنی!
به حرفش توجهی نکردم و به زور کنارش زدم و از حموم خارج شدم.
اونم اومد بیرون کنار در حموم ایستاد که منم دست به سینه وسط اتاق ایستادم رو بهش گفتم:
_ میخوام لباسام رو بپوشم
_ خب؟
_ خب داره؟ برو بیرون
_ چرا باید برم بیرون؟! من دیگه شوهرتم
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ نِمیری؟
_ نه
_ باشه پس من میرم
لباسام رو برداشتم و به سمت در رفتم که سریع به سمتم اومد، جلوم ایستاد و گفت:
_ کجا؟
_ میخوام برم لباسام رو بپوشم
_ همینجا بپوش
_ نمیخوام
_ باید بخوای
۱۸.۲k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.