من ماهت میشم و تو خورشیدم🙃🤍🐾
من ماهت میشم و تو خورشیدم🙃🤍🐾
پارت۶
#دیا:چه خنگی تو اره خو
#ارسلان:هورااااااااااااااااا
#نیکا:خب خب کار برا من سخت شد
#پانی و دیا:همزمان چراااااااااااا
#نیکا:برا اینکه دوتا عروسی داریم نمیتونم در انتخاب لباس عروس و وسایل نظر بدممممم🥲😂
نویسنده:همه زدن زیر خنده
#رضا:پانی فردا شب یا امشب میان خونتون خاستگارییی اگه مشکلی نداشته باشی
#پانی: نمیدونم ازونجایی که نامادریم با من مشکل داره فک نکنم که اجازه بده (با حالت بغض گفت..👇🏻)
از وقتی مامانم مرد دیگه احساس میکنم هیچکسو ندارم و نامادریم که روز به روز داره اخلاق بابامو باهام عوض میکنه
#رضا:وقتی داستان مامانشو گف اشکم ریخت بغلش کردم اشکاشو پاک کردم در گوشش گفتم قربونت برم دیگه نمیزارم تنها بمونی کسی اذیتت کنه
#پانی: اینو گف دلم براش رفت
#نیکا:عهه حالمون بهم هورد بسه دیگهههه
#رضا:وقتی میگم سینگلی بهش فشار اورده همینههه😂
#نیکا:نخیرممممم من سینگل نیستمممم
#همه:هااااااااااااااااااااا
#نیکا:ام هه ام نه نه بد بر..داشت نکنینن
#همه:زدن زیر خنده
#پانی:عه بابامه داره زنگ میزنههه جواب بدمممم
#رضا:اره بده بدوووو
شروع مکالمه پانیذو باباش
#پانی: الو سلام بابا خوبیی
#بابای پانی:سلام دختر قشنگم کجایی داره میشه ساعت ۹ بیام دنبالت ادرس بده
#پانی:با حالت ترس گفتم نه نه الان خودم اسنپ میگیرم میام زحمت نکش
#بابای پانی:افرین فقط بیا
#پانی:باشه میام
پایان مکالمه پانیذو باباش
#پانی:خب بچه ها خدافظ من باید برم خونه
#رضا:نه نه نه خودم میبرمت
#پانی:زحمت نکش خودم میرم
#رضا:پانیذ یه بار دیگه اینو بگی از دستت ناراحت میشم چص میکنمااااا
#پانی:واییی باشه خداحافظی کردیم ازشون رفتیم خیلی خجالت میکشیدم که تو ماشین رضا بودم پنجره رو نگاه میکردم از شدت خجالت
#رضا:خداحافظی ازشون کردیم رفتیم تو ماشین نشستیم دقیقا معلوم بود پانیذ خیلی خجالت میکشه
اعصابم خورد شد ماشینو زدم کنار
#پانی:رضا ماشینو زد کنار انگار اعصابش خورد شده بود یکم ترسیدم
#رضا:دست پانیذو گرفتم گفتم پانیذ میشه از من خجالت نکشی دوس ندارم ببینم ازم خجالت میکشی من که دیگه غریبه نیستم برات نه خب نیستم دیگه راحت باش هر وقت حالت خوب نبود بیا پیش خودم فدات بشم باشه
#پانی:رضا دستمو گرفت و گفتپانیذ میشه از من خجالت نکشی دوس ندارم ببینم ازم خجالت میکشی من که دیگه غریبه نیستم برات نه خب نیستم دیگه راحت باش هر وقت حالت خوب نبود بیا پیش خودم فدات بشم باشه اینو گف اشکم ریخت بغلش کردم
#رضا: اشکش ریخت و بغلم کرد خیلی خوشحال شدم بعد چند مین ازهم جدا شدیم اشکاشو پاک کردم راه افتادیم رسوندمش خونه
#پانی:بعد چند مین ازهم جدا شدیم راه افتادیم منو رسوند خونه
پارت۶
#دیا:چه خنگی تو اره خو
#ارسلان:هورااااااااااااااااا
#نیکا:خب خب کار برا من سخت شد
#پانی و دیا:همزمان چراااااااااااا
#نیکا:برا اینکه دوتا عروسی داریم نمیتونم در انتخاب لباس عروس و وسایل نظر بدممممم🥲😂
نویسنده:همه زدن زیر خنده
#رضا:پانی فردا شب یا امشب میان خونتون خاستگارییی اگه مشکلی نداشته باشی
#پانی: نمیدونم ازونجایی که نامادریم با من مشکل داره فک نکنم که اجازه بده (با حالت بغض گفت..👇🏻)
از وقتی مامانم مرد دیگه احساس میکنم هیچکسو ندارم و نامادریم که روز به روز داره اخلاق بابامو باهام عوض میکنه
#رضا:وقتی داستان مامانشو گف اشکم ریخت بغلش کردم اشکاشو پاک کردم در گوشش گفتم قربونت برم دیگه نمیزارم تنها بمونی کسی اذیتت کنه
#پانی: اینو گف دلم براش رفت
#نیکا:عهه حالمون بهم هورد بسه دیگهههه
#رضا:وقتی میگم سینگلی بهش فشار اورده همینههه😂
#نیکا:نخیرممممم من سینگل نیستمممم
#همه:هااااااااااااااااااااا
#نیکا:ام هه ام نه نه بد بر..داشت نکنینن
#همه:زدن زیر خنده
#پانی:عه بابامه داره زنگ میزنههه جواب بدمممم
#رضا:اره بده بدوووو
شروع مکالمه پانیذو باباش
#پانی: الو سلام بابا خوبیی
#بابای پانی:سلام دختر قشنگم کجایی داره میشه ساعت ۹ بیام دنبالت ادرس بده
#پانی:با حالت ترس گفتم نه نه الان خودم اسنپ میگیرم میام زحمت نکش
#بابای پانی:افرین فقط بیا
#پانی:باشه میام
پایان مکالمه پانیذو باباش
#پانی:خب بچه ها خدافظ من باید برم خونه
#رضا:نه نه نه خودم میبرمت
#پانی:زحمت نکش خودم میرم
#رضا:پانیذ یه بار دیگه اینو بگی از دستت ناراحت میشم چص میکنمااااا
#پانی:واییی باشه خداحافظی کردیم ازشون رفتیم خیلی خجالت میکشیدم که تو ماشین رضا بودم پنجره رو نگاه میکردم از شدت خجالت
#رضا:خداحافظی ازشون کردیم رفتیم تو ماشین نشستیم دقیقا معلوم بود پانیذ خیلی خجالت میکشه
اعصابم خورد شد ماشینو زدم کنار
#پانی:رضا ماشینو زد کنار انگار اعصابش خورد شده بود یکم ترسیدم
#رضا:دست پانیذو گرفتم گفتم پانیذ میشه از من خجالت نکشی دوس ندارم ببینم ازم خجالت میکشی من که دیگه غریبه نیستم برات نه خب نیستم دیگه راحت باش هر وقت حالت خوب نبود بیا پیش خودم فدات بشم باشه
#پانی:رضا دستمو گرفت و گفتپانیذ میشه از من خجالت نکشی دوس ندارم ببینم ازم خجالت میکشی من که دیگه غریبه نیستم برات نه خب نیستم دیگه راحت باش هر وقت حالت خوب نبود بیا پیش خودم فدات بشم باشه اینو گف اشکم ریخت بغلش کردم
#رضا: اشکش ریخت و بغلم کرد خیلی خوشحال شدم بعد چند مین ازهم جدا شدیم اشکاشو پاک کردم راه افتادیم رسوندمش خونه
#پانی:بعد چند مین ازهم جدا شدیم راه افتادیم منو رسوند خونه
۳.۳k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.