❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part37
مرد آب دهنش رو قورت داد و به سرعت بلند شد و تعظیم 90 درجه ای کرد: خوش اومدین آلفاجم.
سیترا انگار که چیزی نشنیده، به زنا نگاه کرد.
اونام به سرعت بلند شدن.
با نگاه به اون زنا یاد مادرم افتادم و قلبم فشرده شد.
سیترا وسط مبل جا گرفت و به من و ایو اشاره کرد بشینیم.
لیسا هم شمشیر به دست پشت کاناپه سرپا وایساد!
سکوت همچنان ادامه داشت تا اینکه مرد قدبلند و جذابی که کت شلوار مشکی تنش بود به سمتمون اومد: میبینم که برق این جواهر چشمای همه رو خیره کرده، خوش اومدین آلفاجم.
خم شد تا دست سیترا رو ببوسه.
ـــ فکر کنم اونقدر منو بشناسی که بدونی از چاپلوسی متنفرم.
مرد از اینکه سیترا بهش اجازه نداده دستش رو ببوسه، خجالت زده شد و لبخند مصلحتی زد: چاپلوسی؟ اما من داشتم واقعیت رو میگفتم.
نگاهی به آیو و لیسا انداخت: پس همچنان دو عضو وفادارتون رو دارین.
آیون نگاه زهرداری بهش انداخت: چطور؟ نارحتی نقشت برای سربه نیست کردنمون جواب نداد؟
مرد با پت پت گفت: منـ...منظورتون چیه...
آیو خندید: فقط داشتم شوخی میکردم، چرا جدی گرفتی؟ نکنه واقعا قصدت اینه که ما رو بکشی هوم؟
مرد لبش رو گاز گرفت: حرف زدن با گرگای آلفاجم خیلی سخته.
بعد نگاهشو به من داد: خودتون رو معرفی نمیکنین خانم زیبا؟قبلا شما رو ندیدم...!
خواستم مثل آیو یه جواب زهر دار بدم، اما با شنیدن صدای بم و جذابی متوقف شدم: اسمش هرچی که باشه، متعلق به یه نفر دیگه است، پس چرا نگاه هرزتو نمیندازی رو هرزه هایی که اوردی عمارتت برای رقصیدن؟!
ضربان قلبم با دیدن قامت بلند و ورزیده تهیونگ تو اون کت شلوار مشکی بالا رفت.
محض رضای مسیح چرا اون مرد انقدر هات و جذابه؟!
و... و... صبر کن ببینم اون الان نسبت به من مالکیت نشون داد؟ چرا به جای اینکه بزنم لهش کنم احساس خوبی داشتم؟!!!
.... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part37
مرد آب دهنش رو قورت داد و به سرعت بلند شد و تعظیم 90 درجه ای کرد: خوش اومدین آلفاجم.
سیترا انگار که چیزی نشنیده، به زنا نگاه کرد.
اونام به سرعت بلند شدن.
با نگاه به اون زنا یاد مادرم افتادم و قلبم فشرده شد.
سیترا وسط مبل جا گرفت و به من و ایو اشاره کرد بشینیم.
لیسا هم شمشیر به دست پشت کاناپه سرپا وایساد!
سکوت همچنان ادامه داشت تا اینکه مرد قدبلند و جذابی که کت شلوار مشکی تنش بود به سمتمون اومد: میبینم که برق این جواهر چشمای همه رو خیره کرده، خوش اومدین آلفاجم.
خم شد تا دست سیترا رو ببوسه.
ـــ فکر کنم اونقدر منو بشناسی که بدونی از چاپلوسی متنفرم.
مرد از اینکه سیترا بهش اجازه نداده دستش رو ببوسه، خجالت زده شد و لبخند مصلحتی زد: چاپلوسی؟ اما من داشتم واقعیت رو میگفتم.
نگاهی به آیو و لیسا انداخت: پس همچنان دو عضو وفادارتون رو دارین.
آیون نگاه زهرداری بهش انداخت: چطور؟ نارحتی نقشت برای سربه نیست کردنمون جواب نداد؟
مرد با پت پت گفت: منـ...منظورتون چیه...
آیو خندید: فقط داشتم شوخی میکردم، چرا جدی گرفتی؟ نکنه واقعا قصدت اینه که ما رو بکشی هوم؟
مرد لبش رو گاز گرفت: حرف زدن با گرگای آلفاجم خیلی سخته.
بعد نگاهشو به من داد: خودتون رو معرفی نمیکنین خانم زیبا؟قبلا شما رو ندیدم...!
خواستم مثل آیو یه جواب زهر دار بدم، اما با شنیدن صدای بم و جذابی متوقف شدم: اسمش هرچی که باشه، متعلق به یه نفر دیگه است، پس چرا نگاه هرزتو نمیندازی رو هرزه هایی که اوردی عمارتت برای رقصیدن؟!
ضربان قلبم با دیدن قامت بلند و ورزیده تهیونگ تو اون کت شلوار مشکی بالا رفت.
محض رضای مسیح چرا اون مرد انقدر هات و جذابه؟!
و... و... صبر کن ببینم اون الان نسبت به من مالکیت نشون داد؟ چرا به جای اینکه بزنم لهش کنم احساس خوبی داشتم؟!!!
.... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۶k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.