❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
کوک اینا رو نمیدونست که چشماش به سرعت برافروخته شد: منظورت چیه؟ من فکر کردم منو بخشیدی یا حداقل دیگه ازم متنفر نیستی.
سیترا در حالی که از پله ها میرفت بالا گفت: من اینو نگفتم!
هیونجین با پیروزی به کوک نگاه کرد: ارزوی داشتنش رو به گور میبری.
کوک یقش رو گرفت: بهتره دور و بر بیبی من نپلکی جوجه، من خیلی رو اموالم حساسم.
پوزخندی زد و بعد از برداشتن کتش با همون بالاتنه برهنه از عمارت زد بیرون.
هیونجین با اخم نگاهم کرد: چرا هیچی بهش نگفتی؟
چی باید میگفتم؟!
هیونجین که صحنه رمانتیک دیشب رو ندیده بود!
برای همین سکوت کردم و کنار نیک که با یه کلاف کاموا بازی میکرد نشستم!
☆☆☆
«یک ماه بعد»
ـــ نیک، این زندگی توعه، خودت باید براش تصمیم بگیری.
نیک بهم گوش داد و لب گزید.
من که دیگه به زبان روسی مسلط شده بودم ادامه دادم: من برات بلیط رزرو کردم، ده دقیقه دیگه پروازه ، هنوز دیر نشده میخای پیش من بمونی یا برمیگردی روسیه پیش مردمت؟ تو الان یه شهروند ازادی، درک میکنم از مردا میترسی و بعضی وقتا ناخاسته مثل یه گربه رفتار میکنی، اما من بهت پول میدم تا بری پیش روانشناس و خودت رو درمان کنی، حتی بهت پول میدم خونه بخری!
چشماش اشکی شد: والی من...
دستای سفید و کشیده اش رو گرفتم: نیاز نیست چیزی بگی، تو پسر منی... خب؟ من مادرتم پس پسر خوبی باش و به حرف مادرت گوش کن.
میون گریه خندش گرفت: خدای من باورم نمیشه داری اینو میگی، تو که همسن منی.
دست به کمر شدم: اما عقلم بیشتره، و تو مثل بچها مدام گریه میکنی!
اشکاشو پاک کرد و لبخند زد: با اینکه خیلی دوست دارم و بهترین و مهم ترین ادم زندگیمی، اما سرنوشت من اینجا نیست، من باید برم والی.
بغضم رو پس زدم: حق با توعه، تو باید بری دنبال رویاهات... باید درس بخونی، دانشگاه بری، ازدواج کنی... کلی کار برای انجام دادن داری.
چشمای یخیش رو بهم دوخت: قول بده بهم سر بزنی.
سرم رو تکون دادم: قول میدم.
محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید: دوست دارم.
سرم رو تو موهای بلند و خوش بوش فرو بردم: منم دوست دارم نیکولاس هارماش!
صدای بلند گو که به مسافرا میگفت به سمت هواپیما برن بلند شد.
نیک ازم جدا شد و لباشو گاز گرفت تا گریه نکنه: دیگه باید برم...
نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام نگیره: اره بهتره بری.
با کندی ازم جدا شد: خیلی دلم برات تنگ میشه.
سرم رو تکون دادم.حرف زدن برام سخت بود.
ـــ خدانگهدار خوشگل غریبه!
پشتش رو بهم کرد و دویید تا گریه اش رو نبینم.
بغضم ترکید و اشکام جاری شد: به سلامت پسر روسی!
....... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
سیترا در حالی که از پله ها میرفت بالا گفت: من اینو نگفتم!
هیونجین با پیروزی به کوک نگاه کرد: ارزوی داشتنش رو به گور میبری.
کوک یقش رو گرفت: بهتره دور و بر بیبی من نپلکی جوجه، من خیلی رو اموالم حساسم.
پوزخندی زد و بعد از برداشتن کتش با همون بالاتنه برهنه از عمارت زد بیرون.
هیونجین با اخم نگاهم کرد: چرا هیچی بهش نگفتی؟
چی باید میگفتم؟!
هیونجین که صحنه رمانتیک دیشب رو ندیده بود!
برای همین سکوت کردم و کنار نیک که با یه کلاف کاموا بازی میکرد نشستم!
☆☆☆
«یک ماه بعد»
ـــ نیک، این زندگی توعه، خودت باید براش تصمیم بگیری.
نیک بهم گوش داد و لب گزید.
من که دیگه به زبان روسی مسلط شده بودم ادامه دادم: من برات بلیط رزرو کردم، ده دقیقه دیگه پروازه ، هنوز دیر نشده میخای پیش من بمونی یا برمیگردی روسیه پیش مردمت؟ تو الان یه شهروند ازادی، درک میکنم از مردا میترسی و بعضی وقتا ناخاسته مثل یه گربه رفتار میکنی، اما من بهت پول میدم تا بری پیش روانشناس و خودت رو درمان کنی، حتی بهت پول میدم خونه بخری!
چشماش اشکی شد: والی من...
دستای سفید و کشیده اش رو گرفتم: نیاز نیست چیزی بگی، تو پسر منی... خب؟ من مادرتم پس پسر خوبی باش و به حرف مادرت گوش کن.
میون گریه خندش گرفت: خدای من باورم نمیشه داری اینو میگی، تو که همسن منی.
دست به کمر شدم: اما عقلم بیشتره، و تو مثل بچها مدام گریه میکنی!
اشکاشو پاک کرد و لبخند زد: با اینکه خیلی دوست دارم و بهترین و مهم ترین ادم زندگیمی، اما سرنوشت من اینجا نیست، من باید برم والی.
بغضم رو پس زدم: حق با توعه، تو باید بری دنبال رویاهات... باید درس بخونی، دانشگاه بری، ازدواج کنی... کلی کار برای انجام دادن داری.
چشمای یخیش رو بهم دوخت: قول بده بهم سر بزنی.
سرم رو تکون دادم: قول میدم.
محکم بغلم کرد و سرم رو بوسید: دوست دارم.
سرم رو تو موهای بلند و خوش بوش فرو بردم: منم دوست دارم نیکولاس هارماش!
صدای بلند گو که به مسافرا میگفت به سمت هواپیما برن بلند شد.
نیک ازم جدا شد و لباشو گاز گرفت تا گریه نکنه: دیگه باید برم...
نفس عمیقی کشیدم تا گریه ام نگیره: اره بهتره بری.
با کندی ازم جدا شد: خیلی دلم برات تنگ میشه.
سرم رو تکون دادم.حرف زدن برام سخت بود.
ـــ خدانگهدار خوشگل غریبه!
پشتش رو بهم کرد و دویید تا گریه اش رو نبینم.
بغضم ترکید و اشکام جاری شد: به سلامت پسر روسی!
....... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۴.۹k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.