❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
این خبر اونقدر شوکه کننده بود که دخترای باند مخصوصا لیسا و لارا تا چند دقیقه قدرت تکلمشون رو از دست داده بودن!
و بعدش... همه چی به سرعت اتفاق افتاد!
کوک یه هتل بزرگ کرایه و رسما از سیترا خواستگاری کرد، جشن بزرگی برپا شد و همونجا دست راست کوک، یعنی ادوارد به لیسا ابراز علاقه کرد و البته که لارا از غافله عقب نموند و چند روز بعد خبر قرار گذاشتنش با دست راست یونگی، یعنی کای به گوشمون رسید!
همه چی برای همه اوکی شده بود و من جدا براشون خوشحال بودم، خوشحال بودم که تونستن مرد های زندگیشون رو پیدا کنن و اسیر نرها نشن.
حالا تنها سینگل های بلک وولف من و هیونجین بودیم.
چیزی که این وسط ازارم میداد لجبازی هیونجین مبنی بر قرار نزاشتن بود.
اون قسم خورده بود تا من قرار نزارم به هیچ دختری فکر نمیکنه.
گاهی حس میکردم اون به من علاقه منده اما تو چشماش چیزی مبنی بر عشق و علاقه دیده نمیشد.
سکوت عمارت رو دوست نداشتم.
گوشیمو برداشتم و اهنگ روسی که نیک میخوند رو پلی کردم.
میگفتن زمان همه چی رو حل میکنه اما من هرچقدر زمان بیشتری میگذشت درد بیشتری حس میکردم.
قبول داشتم که گذشته اهل این عمارت ترسناک و دردناک بوده. قبول داشتم همه خیلی زجر کشیدن و الان حقشونه یکم احساس ارامش کنن.
اما....
اما این وسط تنها کسی که هم گذشته اش پر از زجر بود و هم الانش، من بودم!
تو همین فکرا بودم که با صدای زنگ ایفون از جا پریدم.
به سرعت اشکامو پاک کردم و رفتم سمت ایفون.
با دیدن چهره تهیونگ از پشت ایفون، دستام شروع کرد به لرزیده و ضربان قلبم اوج گرفت!
تهیونگ؟
اینجا؟
تو نیویورک؟
دم عمارت بلک وولف؟
باز هم زنگ و زد و من درحالی که چشمای کشیده و جذابش لعنت میفرستادم، ایفون رو برداشتم: چی میخوای؟
تهیونگ که انگار انتظار شنیدن صدامو نداشت،
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
و بعدش... همه چی به سرعت اتفاق افتاد!
کوک یه هتل بزرگ کرایه و رسما از سیترا خواستگاری کرد، جشن بزرگی برپا شد و همونجا دست راست کوک، یعنی ادوارد به لیسا ابراز علاقه کرد و البته که لارا از غافله عقب نموند و چند روز بعد خبر قرار گذاشتنش با دست راست یونگی، یعنی کای به گوشمون رسید!
همه چی برای همه اوکی شده بود و من جدا براشون خوشحال بودم، خوشحال بودم که تونستن مرد های زندگیشون رو پیدا کنن و اسیر نرها نشن.
حالا تنها سینگل های بلک وولف من و هیونجین بودیم.
چیزی که این وسط ازارم میداد لجبازی هیونجین مبنی بر قرار نزاشتن بود.
اون قسم خورده بود تا من قرار نزارم به هیچ دختری فکر نمیکنه.
گاهی حس میکردم اون به من علاقه منده اما تو چشماش چیزی مبنی بر عشق و علاقه دیده نمیشد.
سکوت عمارت رو دوست نداشتم.
گوشیمو برداشتم و اهنگ روسی که نیک میخوند رو پلی کردم.
میگفتن زمان همه چی رو حل میکنه اما من هرچقدر زمان بیشتری میگذشت درد بیشتری حس میکردم.
قبول داشتم که گذشته اهل این عمارت ترسناک و دردناک بوده. قبول داشتم همه خیلی زجر کشیدن و الان حقشونه یکم احساس ارامش کنن.
اما....
اما این وسط تنها کسی که هم گذشته اش پر از زجر بود و هم الانش، من بودم!
تو همین فکرا بودم که با صدای زنگ ایفون از جا پریدم.
به سرعت اشکامو پاک کردم و رفتم سمت ایفون.
با دیدن چهره تهیونگ از پشت ایفون، دستام شروع کرد به لرزیده و ضربان قلبم اوج گرفت!
تهیونگ؟
اینجا؟
تو نیویورک؟
دم عمارت بلک وولف؟
باز هم زنگ و زد و من درحالی که چشمای کشیده و جذابش لعنت میفرستادم، ایفون رو برداشتم: چی میخوای؟
تهیونگ که انگار انتظار شنیدن صدامو نداشت،
... ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۴k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.