شمعدانی ها می خندند
شمعدانی ها می خندند
پنجره ها آغوش گشوده اند
بوی حسن یوسف همه جا را گرفته
قرار است تو بیایی
چقدر چشم به راه تو بودن خوب است
چقدر آمدنت زیباست
چقدر می توانم دوستت داشته باشم
از کدام جاده می آیی؟
به کدام سو چشم بدوزم؟
کنار کدام پنجره بایستم؟
چه ساعتی از راه می رسی؟
چگونه به تو سلام بگویم؟
چگونه نگاهت کنم؟
چگونه ببوسمت؟
تو می آیی و هنوز هیچ کاری نکرده ام ؛
چرا هیچ لباسی به من نمی آید؟
چرا هیچ عطری مرا به تو نزدیک نمی کند؟
چرا شانه به موهای آشفته ام نمی رسد؟
کی می رسی؟
می ترسم باران بیاید و تو نیایی
می ترسم آفتاب گونه های گرامی ات را بیازارد
می ترسم باد بوی تو را از من بگیرد
چه کنم بی عطر و بوسه و نفسهای تو؟
چه کنم با این همه بی تابی و بی خوابی؟
مسافر من!
برایت پرتقال تازه دستچین کرده ام
برایت ترانه های تازه آورده ام
کی از راه می رسی؟
چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را؟
میان این همه دیوار، رنج دربدری را
شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش
پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را
برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم
چگونه باز کنم روزه های بی سحری را؟
به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده
وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را
برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست
اگر رها کند این روزگار فتنه گری را...
پنجره ها آغوش گشوده اند
بوی حسن یوسف همه جا را گرفته
قرار است تو بیایی
چقدر چشم به راه تو بودن خوب است
چقدر آمدنت زیباست
چقدر می توانم دوستت داشته باشم
از کدام جاده می آیی؟
به کدام سو چشم بدوزم؟
کنار کدام پنجره بایستم؟
چه ساعتی از راه می رسی؟
چگونه به تو سلام بگویم؟
چگونه نگاهت کنم؟
چگونه ببوسمت؟
تو می آیی و هنوز هیچ کاری نکرده ام ؛
چرا هیچ لباسی به من نمی آید؟
چرا هیچ عطری مرا به تو نزدیک نمی کند؟
چرا شانه به موهای آشفته ام نمی رسد؟
کی می رسی؟
می ترسم باران بیاید و تو نیایی
می ترسم آفتاب گونه های گرامی ات را بیازارد
می ترسم باد بوی تو را از من بگیرد
چه کنم بی عطر و بوسه و نفسهای تو؟
چه کنم با این همه بی تابی و بی خوابی؟
مسافر من!
برایت پرتقال تازه دستچین کرده ام
برایت ترانه های تازه آورده ام
کی از راه می رسی؟
چگونه سر کنم این روزهای بی خبری را؟
میان این همه دیوار، رنج دربدری را
شبیه قصه نویسی شدم که در همه عمرش
پری ندیده و در دل نهاده عشق پری را
برای دیدن تو سالهاست روزه گرفتم
چگونه باز کنم روزه های بی سحری را؟
به باد سرزنش خلق پشت سرو خمیده
وگرنه تاب می آورد رنج بی ثمری را
برای از تو نوشتن مرا خیال تو کافی ست
اگر رها کند این روزگار فتنه گری را...
- ۴.۲k
- ۰۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط