ماموریت ( پارت هفدهم )
ماموریت ( پارت هفدهم )
* ویو نامجون *
ا/ت رو گم کردم!!!! معلوم نبود کجاست! تصمیم گرفتم تا به اون ساختمون برم که اون یارو اونجا بود....
همه طبقه هاشون رو نگاه کردم ولی ندیدمش کجاست! تا به طبقه آخر رسیدم.....همه جا خونی بود! رد خون تا یه اتاقی بود...دنبالش کردم که بایه در قفل روبهرو شدم...!!!
نامجون : ا/تتتتتت....!!!! ( داد و عربده )
نامجون : این در کوفتی رو باز کن!!!! ( داد )
دیدم جواب نمیده پس با پام در و شکستم...اون عوضی رو دیدم....با ا/ت که بی جون افتاده بود رو یه صندلی!!!!!!! داشتم میمردم....!!!!!
نامجون : میکشمت عوضی!!!!! ( عربده )
؟ : مگه من میزارم بچه؟! ( بچه عمته🗿🗡)
نامجون : میکشمت....!
حمله ور شدم سمتش و اون واقعا خیلی قوی بود....ولی....یاد حرف های ا/ت میافتادم....! که آرومم میکرد...باعث میشد انرژی بگیرم....!!!!
نامجون تو دلش : من میتونم...من انتقام ا/ت رو میگیرم....!
نامجون یارو و هل داد که سرش خورد به دیوار و بیهوش شد!
نامجون : ( نفس نفس ) خداااا....!!!
چشمم خورد به ا/ت! داشت خون از دست میداد.....!!!! منم سریع بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین و با سرعت نور به سمت بیمارستان حرکت کردم...رسیدم بیمارستان و یه ا/ت و بردن تو اتاق....منتظر دکتر بودم که اومد....
نامجون : چیشد؟!!!
دکتر : خب....حالشون خیلی بده! احتمال زنده بودنشون خیلی کمه!
نامجون : ( نگران ) مرسی....
دکتر : ( رفت )
نامجون : خدااااااا....!
بغضم گرفت....ولی گریه نکردم....خیلی حس بدی بود!
رفتم تا خونه ا/ت....!!!
اجوما : پسرم...ا/ت کجاست؟
نامجون : اممممم...حالش خیلی بده! ( بغض)
اجوما : خاک به سرم...بیمارستانه؟!
نامجون : اوهوم....
اجوما : ( نگران )
نامجون : هوفففففف.....
رفتم تو اتاق و اون قاب عکس خانوادگی ا/ت رو برداشتم....ا/ت داشت میخندید....حس عجیبی بود!
گذاشتم سر جاش و خودم و پرت کردم رو تخت.....شروع کردم گریه کردن.....
* ویو ا/ت *
...........
م فمفعقضع غمصع قخگغصهکغهکضص۵گخب🗡🗿
* ویو نامجون *
ا/ت رو گم کردم!!!! معلوم نبود کجاست! تصمیم گرفتم تا به اون ساختمون برم که اون یارو اونجا بود....
همه طبقه هاشون رو نگاه کردم ولی ندیدمش کجاست! تا به طبقه آخر رسیدم.....همه جا خونی بود! رد خون تا یه اتاقی بود...دنبالش کردم که بایه در قفل روبهرو شدم...!!!
نامجون : ا/تتتتتت....!!!! ( داد و عربده )
نامجون : این در کوفتی رو باز کن!!!! ( داد )
دیدم جواب نمیده پس با پام در و شکستم...اون عوضی رو دیدم....با ا/ت که بی جون افتاده بود رو یه صندلی!!!!!!! داشتم میمردم....!!!!!
نامجون : میکشمت عوضی!!!!! ( عربده )
؟ : مگه من میزارم بچه؟! ( بچه عمته🗿🗡)
نامجون : میکشمت....!
حمله ور شدم سمتش و اون واقعا خیلی قوی بود....ولی....یاد حرف های ا/ت میافتادم....! که آرومم میکرد...باعث میشد انرژی بگیرم....!!!!
نامجون تو دلش : من میتونم...من انتقام ا/ت رو میگیرم....!
نامجون یارو و هل داد که سرش خورد به دیوار و بیهوش شد!
نامجون : ( نفس نفس ) خداااا....!!!
چشمم خورد به ا/ت! داشت خون از دست میداد.....!!!! منم سریع بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشین و با سرعت نور به سمت بیمارستان حرکت کردم...رسیدم بیمارستان و یه ا/ت و بردن تو اتاق....منتظر دکتر بودم که اومد....
نامجون : چیشد؟!!!
دکتر : خب....حالشون خیلی بده! احتمال زنده بودنشون خیلی کمه!
نامجون : ( نگران ) مرسی....
دکتر : ( رفت )
نامجون : خدااااااا....!
بغضم گرفت....ولی گریه نکردم....خیلی حس بدی بود!
رفتم تا خونه ا/ت....!!!
اجوما : پسرم...ا/ت کجاست؟
نامجون : اممممم...حالش خیلی بده! ( بغض)
اجوما : خاک به سرم...بیمارستانه؟!
نامجون : اوهوم....
اجوما : ( نگران )
نامجون : هوفففففف.....
رفتم تو اتاق و اون قاب عکس خانوادگی ا/ت رو برداشتم....ا/ت داشت میخندید....حس عجیبی بود!
گذاشتم سر جاش و خودم و پرت کردم رو تخت.....شروع کردم گریه کردن.....
* ویو ا/ت *
...........
م فمفعقضع غمصع قخگغصهکغهکضص۵گخب🗡🗿
۳۱.۷k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.