ماموریت ( پارت هجدهم )
ماموریت ( پارت هجدهم )
* ویو ا/ت *
چشمام و باز کردم....تو بیمارستان بودم....سِرُم بهم وصل بود!
ا/ت : اخخخخخ....
پرستار : بیدار شدین؟
ا/ت : من کجام؟
پرستار : الان میرم دکتر رو بیارم!
پرستار سریع رفت و ا/ت تعجب کرده بود!
بعد چند لحظه دکتر اومد....
دکتر : هوف...خداروشکر که حالتون خوبه! اون نامزدت خیلی نگرانت بود!
ا/ت : نامزدم ؟
دکتر : همون مرده دیگه...که اسمش نامجون بود!
ا/ت : امممممم...آهان !
دکتر : یکم استراحت کنید....
ا/ت : اوهوم...
دکتر رفت و پرستار بیرون در بود....
ا/ت : خدایا....!
* ویو نامجون *
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد...!
نامجون : یا خدا!
سریع رفتم گوشیم و بیارم...دیدم از بیمارستانه!
نامجون : یعنی چی شدهههه؟
جواب دادم...
نامجون : الو...؟
؟: لطفا بیاین به بیمارستان....سریع!
نامجون : چشم....
خیلی نگران بودم...یعنی چی شده؟!!!
از خونه زدم بیرون و با ماشین به سمت بیمارستان با سرعت نور حرکت کردم...بلاخره رسیدم...
نامجون : اتاق....ا/ت!
پرستار یکم گشت تا شماره اتاقش رو پیدا کنه.
پرستار : اتاق ۱۷.....
نامجون : خیلی ممنون...
قدم های بلند برمیداشتم....
رسیدم اتاق ۱۷....
پرستار : شما؟
نامجون : خب....من نامزدشم!
پرستار : او...بفرمایید...!
رفتم داخل...ا/ت و دیدم که حالش خوبه!
نامجون : ( نفس عمیق ) هوفففففف....میدونستم!
ا/ت : تو به اونا گفتی که من زنتم؟
نامجون : امممممم...خب...آره!
ا/ت : واقعا؟!
نامجون : خب من نمیتونستم بگم که دستیارت هستم...یچی پروندَم !
ا/ت : ( خنده ) خیلی خب!
نشستم کنار ا/ت....
نامجون : خیلی نگرانت شدم....فکر کردم کارت تمومه!
ا/ت : منم...!
نامجون : ولی حالا که زنده ای....حس بهتری دارم!
ا/ت : ( خنده ) منم...با وجود تو حالم خیلی خوبه!
نامجون : ( لبخند )
هعی چی بگم دیگه؟🔫🗿
* ویو ا/ت *
چشمام و باز کردم....تو بیمارستان بودم....سِرُم بهم وصل بود!
ا/ت : اخخخخخ....
پرستار : بیدار شدین؟
ا/ت : من کجام؟
پرستار : الان میرم دکتر رو بیارم!
پرستار سریع رفت و ا/ت تعجب کرده بود!
بعد چند لحظه دکتر اومد....
دکتر : هوف...خداروشکر که حالتون خوبه! اون نامزدت خیلی نگرانت بود!
ا/ت : نامزدم ؟
دکتر : همون مرده دیگه...که اسمش نامجون بود!
ا/ت : امممممم...آهان !
دکتر : یکم استراحت کنید....
ا/ت : اوهوم...
دکتر رفت و پرستار بیرون در بود....
ا/ت : خدایا....!
* ویو نامجون *
تو همون حال بودم که گوشیم زنگ خورد...!
نامجون : یا خدا!
سریع رفتم گوشیم و بیارم...دیدم از بیمارستانه!
نامجون : یعنی چی شدهههه؟
جواب دادم...
نامجون : الو...؟
؟: لطفا بیاین به بیمارستان....سریع!
نامجون : چشم....
خیلی نگران بودم...یعنی چی شده؟!!!
از خونه زدم بیرون و با ماشین به سمت بیمارستان با سرعت نور حرکت کردم...بلاخره رسیدم...
نامجون : اتاق....ا/ت!
پرستار یکم گشت تا شماره اتاقش رو پیدا کنه.
پرستار : اتاق ۱۷.....
نامجون : خیلی ممنون...
قدم های بلند برمیداشتم....
رسیدم اتاق ۱۷....
پرستار : شما؟
نامجون : خب....من نامزدشم!
پرستار : او...بفرمایید...!
رفتم داخل...ا/ت و دیدم که حالش خوبه!
نامجون : ( نفس عمیق ) هوفففففف....میدونستم!
ا/ت : تو به اونا گفتی که من زنتم؟
نامجون : امممممم...خب...آره!
ا/ت : واقعا؟!
نامجون : خب من نمیتونستم بگم که دستیارت هستم...یچی پروندَم !
ا/ت : ( خنده ) خیلی خب!
نشستم کنار ا/ت....
نامجون : خیلی نگرانت شدم....فکر کردم کارت تمومه!
ا/ت : منم...!
نامجون : ولی حالا که زنده ای....حس بهتری دارم!
ا/ت : ( خنده ) منم...با وجود تو حالم خیلی خوبه!
نامجون : ( لبخند )
هعی چی بگم دیگه؟🔫🗿
۵۲.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.