پارت : ۴۴
پارت : ۴۴
و بازم بارام ویو 🗿:
از روی زمین بلند شدم و گوشیمو از داخله کیفم در اوردم و به یونجون زنگ زدم
( مکالمه )
یونجون : بارام عزیزم حالت خوبه؟
بارام : اره ( بغض)
یونجون : مطمئنی که حالت خوبه؟
بارام : یونجون من باید ببینمت
یونجون : باشه الان لوکیشن میفرستم
بارام : باشه
( پایانه مکالمه )
قطع کردم که دیدم یونجون لوکیشن رو فرستاد
سریع رفتم سواره ماشینم شدم و با سرعت به سمته همونجایی که یونجون بود حرکت کردم
_ کافه نمچی نمچی ( اسمی به ذهنم نمیرسه 🗿)_
از ماشین پیاده شدم که دیدم یونجون دمه دره کافه منتظرم ایستاده
وقتی که منو دید با سرعت اومد سمتم
یونجون : عـ عشقم خوبی؟
یونجون : تـ تو گریه کردی؟
بارام : یـ یونجون مـ من متاسفم
یونجون : برای چی؟
بارام : من میخوام با کسه دیگه ای ازدواج کنم ( بغض)
یونجون : تـ تو معلوم هست که چی میگی؟
یونجون : پس بچمون چی میشه ها؟
بارام : هق هق متاسفم ولی ما از اول برای هم ساخته نشده بودیم
( اینو گفتم و میخواستم برم که یونجون دستمو گرفت و منو کشید سمته خودش و لباشو گذاشت روی لبام
منم چشمامو بستم و باهاش همکاری کردم
( ۴۰ مین بعد)
توی تی بوسمون هر دومون اروم گریه میکردیم و این باعث میشد که طعمه شوریه اشکامون رو بچشیم
که بخاطره تنگیه نفس از هم جدا شدیم
ادمین : خب بچه ها این ایده رو درواقع ایشون بهم پیشنهاد دادن
@jeon_kaniya
و خیلی ازش ممنونم
و بازم بارام ویو 🗿:
از روی زمین بلند شدم و گوشیمو از داخله کیفم در اوردم و به یونجون زنگ زدم
( مکالمه )
یونجون : بارام عزیزم حالت خوبه؟
بارام : اره ( بغض)
یونجون : مطمئنی که حالت خوبه؟
بارام : یونجون من باید ببینمت
یونجون : باشه الان لوکیشن میفرستم
بارام : باشه
( پایانه مکالمه )
قطع کردم که دیدم یونجون لوکیشن رو فرستاد
سریع رفتم سواره ماشینم شدم و با سرعت به سمته همونجایی که یونجون بود حرکت کردم
_ کافه نمچی نمچی ( اسمی به ذهنم نمیرسه 🗿)_
از ماشین پیاده شدم که دیدم یونجون دمه دره کافه منتظرم ایستاده
وقتی که منو دید با سرعت اومد سمتم
یونجون : عـ عشقم خوبی؟
یونجون : تـ تو گریه کردی؟
بارام : یـ یونجون مـ من متاسفم
یونجون : برای چی؟
بارام : من میخوام با کسه دیگه ای ازدواج کنم ( بغض)
یونجون : تـ تو معلوم هست که چی میگی؟
یونجون : پس بچمون چی میشه ها؟
بارام : هق هق متاسفم ولی ما از اول برای هم ساخته نشده بودیم
( اینو گفتم و میخواستم برم که یونجون دستمو گرفت و منو کشید سمته خودش و لباشو گذاشت روی لبام
منم چشمامو بستم و باهاش همکاری کردم
( ۴۰ مین بعد)
توی تی بوسمون هر دومون اروم گریه میکردیم و این باعث میشد که طعمه شوریه اشکامون رو بچشیم
که بخاطره تنگیه نفس از هم جدا شدیم
ادمین : خب بچه ها این ایده رو درواقع ایشون بهم پیشنهاد دادن
@jeon_kaniya
و خیلی ازش ممنونم
۱۵.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.