part 18
part 18
دنیای موازی
با تشنگی زیاد چشمامو باز کردم به اطرافم نگاه کردم توی اتاق خودم بود یکدفعه اتفاقی که افتاد مثل یک فلیم از جلوی چشمم رد شد گرگ ها، دروازه ، بیهوشی من بغص گلمو گرفت شروع کردم به گریه کردن دلم برآیی اعصاب تنگ شده مخصوصا کوکی من هنوز به کوکی نگفته بودم که دوستش دارم خدا اخه چرا اینم سرنوشته من دارم یهو گوشیم زنگ زد برداشتمش یونا بود
ا/ت: سلام ( یا صدای گرفته )
یونا : سلام خر جونم چطوری
ا/ت: خوبم
یونا : سرما خوردی امروز چرا نیومدی مدرسه
ا/ت : آ... آ.. اره حالم بد بود
یونا : میای امشب بریم بار
ا/ت: نه نمیام تو برو خوش بگذره
یونا : باشه خدافظ
ا/ت: خدافظ
بعد از حرف زدن با یونا رفتم حموم نشستم روی زمین های سرد حموم گریه کردم گریه کردم چون دلم لک زده بود برای بغل های کوکی گریه کردم برای اینکه وقتی حالم بد می شد همشون نگرانم میشدن
بعد از ۲ ساعت از حموم اومدم چشمام پف کرده بود و نمیتوستم قشنگ جایی رو ببینم دلم قار و قور میکرد رفتم توی آشپز خونه یک نودل برای خودم درست کردم بعد خوردن نودل به شدت سرم درد میکرد یک قرص خوردم خوابیدم
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم یونا بود حوصله اشو نداشتم هوا بارونی بود تصمیم گرفتم ببرم بیرون
ویو کوک
وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی اتاق خودمم تمام اتفاق هایی افتاد یادم اومد دیگه ا/ت نبود دلم براش تنگ شده بود با اینکه هنوز یک روزم نگذشته بغض سنگینی گلو مو گرفته بود رفتم پایین همه هیونگام ننشسته بودن
کوکی : سلام ( با صدای گرفت ناشی از کنترل کردن بغض)
جیمین : سلام ( با بغض)
هامون حالتون بد بود نا پدید شدن ا/ت خیلی برامون سنگین بود کسی که ما رو نجات داد
ویو ا/ت
لباس بارونیمو پوشیدم رفتم بیرون آنقدر راه رفتم تا به یک فضا سبز رسیدم روی یک صندلی نشستم به آدمهایی نگاه میکردم که با عشق و شور هیجان از کنارم رد میشدن ولی من دیگه حوصله شادی را نداشتم بارون گرفت آنقدر شدید که همه از زیر بارون فرار میکردن فکر کنم دل اسمونه گرفت اونم دلش به حال من میسوزه با بارون گریه کردم ولی هیچکس نفهمید چون بارون بود که نمیذاشت همه با تعجب از کنارم رد میشدن حقم داشتن اونا فرار میکردن من بارونو بغل میکردم یاد حرف جیمین افتادم که میگفت : کسایی که زیاد گریه میکنن بارونو دوست دارن چون دیگه تنها نیستن با یاد آوری حرف جیمین گریم شدت گرفت جیغ میکشیدم گریه میکردم ولی دیگه کسی توی خیابان نبود تا صدای منو بشنوه دیگه خسته شدم نزدیکای ۳ صبح بود که بلند شدم تا برم خونه چقدر اینجا بودم ؟! رفتم حوزه با همون لباس های گلی و آب کشیده روی رختخوابم خوابیدم دیگه چیزی نفهمیدم
حمایت فراموش نشه کیوتی
دنیای موازی
با تشنگی زیاد چشمامو باز کردم به اطرافم نگاه کردم توی اتاق خودم بود یکدفعه اتفاقی که افتاد مثل یک فلیم از جلوی چشمم رد شد گرگ ها، دروازه ، بیهوشی من بغص گلمو گرفت شروع کردم به گریه کردن دلم برآیی اعصاب تنگ شده مخصوصا کوکی من هنوز به کوکی نگفته بودم که دوستش دارم خدا اخه چرا اینم سرنوشته من دارم یهو گوشیم زنگ زد برداشتمش یونا بود
ا/ت: سلام ( یا صدای گرفته )
یونا : سلام خر جونم چطوری
ا/ت: خوبم
یونا : سرما خوردی امروز چرا نیومدی مدرسه
ا/ت : آ... آ.. اره حالم بد بود
یونا : میای امشب بریم بار
ا/ت: نه نمیام تو برو خوش بگذره
یونا : باشه خدافظ
ا/ت: خدافظ
بعد از حرف زدن با یونا رفتم حموم نشستم روی زمین های سرد حموم گریه کردم گریه کردم چون دلم لک زده بود برای بغل های کوکی گریه کردم برای اینکه وقتی حالم بد می شد همشون نگرانم میشدن
بعد از ۲ ساعت از حموم اومدم چشمام پف کرده بود و نمیتوستم قشنگ جایی رو ببینم دلم قار و قور میکرد رفتم توی آشپز خونه یک نودل برای خودم درست کردم بعد خوردن نودل به شدت سرم درد میکرد یک قرص خوردم خوابیدم
با زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم یونا بود حوصله اشو نداشتم هوا بارونی بود تصمیم گرفتم ببرم بیرون
ویو کوک
وقتی چشمامو باز کردم دیدم توی اتاق خودمم تمام اتفاق هایی افتاد یادم اومد دیگه ا/ت نبود دلم براش تنگ شده بود با اینکه هنوز یک روزم نگذشته بغض سنگینی گلو مو گرفته بود رفتم پایین همه هیونگام ننشسته بودن
کوکی : سلام ( با صدای گرفت ناشی از کنترل کردن بغض)
جیمین : سلام ( با بغض)
هامون حالتون بد بود نا پدید شدن ا/ت خیلی برامون سنگین بود کسی که ما رو نجات داد
ویو ا/ت
لباس بارونیمو پوشیدم رفتم بیرون آنقدر راه رفتم تا به یک فضا سبز رسیدم روی یک صندلی نشستم به آدمهایی نگاه میکردم که با عشق و شور هیجان از کنارم رد میشدن ولی من دیگه حوصله شادی را نداشتم بارون گرفت آنقدر شدید که همه از زیر بارون فرار میکردن فکر کنم دل اسمونه گرفت اونم دلش به حال من میسوزه با بارون گریه کردم ولی هیچکس نفهمید چون بارون بود که نمیذاشت همه با تعجب از کنارم رد میشدن حقم داشتن اونا فرار میکردن من بارونو بغل میکردم یاد حرف جیمین افتادم که میگفت : کسایی که زیاد گریه میکنن بارونو دوست دارن چون دیگه تنها نیستن با یاد آوری حرف جیمین گریم شدت گرفت جیغ میکشیدم گریه میکردم ولی دیگه کسی توی خیابان نبود تا صدای منو بشنوه دیگه خسته شدم نزدیکای ۳ صبح بود که بلند شدم تا برم خونه چقدر اینجا بودم ؟! رفتم حوزه با همون لباس های گلی و آب کشیده روی رختخوابم خوابیدم دیگه چیزی نفهمیدم
حمایت فراموش نشه کیوتی
۴.۷k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.