*my mafia friend*PT24
حرکت کردن ست خونه و بعد حدود یک ربع رسیدن...ماشینو پارک کردنو رفتن توی خونه
+بالاخره رسیدیممممم
-فاینالیییی
گامری:بالاخره اومدین...
گامری:کوک حالت خوبه؟؟
+کامری شی نگران نباشین...تب داشت که یه سرم تب بر زد اوکی شد
-(سرفه و اطسه)
گامری:حتما باید یه دکتر بری...
گامری:برات سوپ درست کردم...برو لباساتو عوض کنو بیا
-اهوم
سولار و کوک هردو رفتن سمت اتاق خودشون و کاراشون رو کردنو لباساشونو عوض کرد...سولار ود تر از کوک رفت توی اشپزخونه تا بخاطر دل دردی که داشت از خانم گامری مسکن بگیره
+گامری شی...
گامری:چیزی شده دخترم؟خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+پریودم...دلم درد میکنه
گامری:بیا فعلا بهت یه مسکن بدم...تا بعدش برای جفتتون جوشونده درست کنم
+اهوم
خانم گامری داشت میرفت به سولار مسکن بده که کوک هم اومد توی اشپخونه...
-سولار...حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟
+دل دردم
-اهان...گامری شی مسکن داریم؟؟
گامری:فک کنم...تموم کردیم
+مشکلی نداره...میتونم تحمل کنم...
نشستن سر میز خانم گگامری هم با دوتا بشقاب سوپ اومد سمتشون...
گامری:بیاین بخورین...
-+ممنون
هردو شروع کردن به خوردن اما سولار بخاطر دل دردش که هی شدید تر میشد و تا تی کمرش و پاهاش کشیده میشد نتونست بخوره و داشت حالش بد میشد...
+ممنون گامری شی
گامری:چرا اینقدر کم؟
+خوبه...سیر شدم
گامری:نکنه دوست نداشتی...
+نه معلومه دوست داشتمم...
کوک که متوجه شده بود سولار به زور روی پاهاش وایساده گفت
-گامی شی مگه میشه کسی دستپخت شما رو دوست نداشته باشه...بیرون که بودیم یچیزی خوردیم برای همین الان سیره
گامری:اهان...باشه.هرموقع گشنت شد بهم گو
+چشم...
سولار از اشپزخونه رفت بیرونو رفت سمت اتاق خودش...روی تختش دراز کشید و توی خودش جمع شد...که بعد چند مین متوجه کوک شد که بالای سرش وایساده
-نمیخوای بخوری؟توی این دوران باید خوب از خودت مراقبت کنیااا
+حالم خوب نیست...
-میدونم...فقط یه قاشق
+درد دارهه
-میخوای بگم برن برات مسکن بخرن؟؟
+نمیدونم(بغض)
کوک بشقاب سوپ رو گذاشت روی میز کنار تختو روی تخت نشست و دستشو رو نوازش وارانه پشت سولار میکشید...
-واقعا دختر بودن سخته...
+چرا...فق...پسرا...فق...پریود نمیشن
کوک که تلاش میکرد به کیوت بودن سولار نخنده گفت
-نمیدونم...شاید چون باید مراقب دخترا باشیم؟؟
+اخه...اخه ...انصاف نیستش:)دردش تغربا به اندازه ی بیستو هفت بار سکته ی قلبیه...
-بمیرم براتون...
-هنوزم نمیخوای یکم بخوری؟؟
+نههه...درد دارممم...نمیتونم غذا بخورممم(گریه)
-اوکی...اروم باش بیا بغلم
کوک سولار رو اروم کشید توی بغلش و با موهای بازی میکرد و اروم باهاش حرف میزد
-میخوای یکم شکلات بیارم بخوری؟میدونی که باعث میشه دردت کمتر بشه...یا هات پک میتونی بزاری روی شکمت تا اروم تر بشی؟ (خدا یدونه کوک نصیب همه بکنه)
+اهوم....لی هات پک از کجا میخوای بیاری؟؟
-وقتی رفتم پد بخرم اونم خریدم
+خو چرا مسکن نخریدی؟؟
-اخه فک میکردم توی خونه داریم
+:)
کوک رفتو بعد چند مین با یدونه هات پک و یه بسته شکلات برگشت
+ممنون...
-خواهش میکنم
.
.
.
اولا به سولار حسودی نکنید(حسودی چیه دارم میرقصم)...دوما حمایت بشه...و سوما بیاین برای همچین کوکی عر بزنیم...
+بالاخره رسیدیممممم
-فاینالیییی
گامری:بالاخره اومدین...
گامری:کوک حالت خوبه؟؟
+کامری شی نگران نباشین...تب داشت که یه سرم تب بر زد اوکی شد
-(سرفه و اطسه)
گامری:حتما باید یه دکتر بری...
گامری:برات سوپ درست کردم...برو لباساتو عوض کنو بیا
-اهوم
سولار و کوک هردو رفتن سمت اتاق خودشون و کاراشون رو کردنو لباساشونو عوض کرد...سولار ود تر از کوک رفت توی اشپزخونه تا بخاطر دل دردی که داشت از خانم گامری مسکن بگیره
+گامری شی...
گامری:چیزی شده دخترم؟خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+پریودم...دلم درد میکنه
گامری:بیا فعلا بهت یه مسکن بدم...تا بعدش برای جفتتون جوشونده درست کنم
+اهوم
خانم گامری داشت میرفت به سولار مسکن بده که کوک هم اومد توی اشپخونه...
-سولار...حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟
+دل دردم
-اهان...گامری شی مسکن داریم؟؟
گامری:فک کنم...تموم کردیم
+مشکلی نداره...میتونم تحمل کنم...
نشستن سر میز خانم گگامری هم با دوتا بشقاب سوپ اومد سمتشون...
گامری:بیاین بخورین...
-+ممنون
هردو شروع کردن به خوردن اما سولار بخاطر دل دردش که هی شدید تر میشد و تا تی کمرش و پاهاش کشیده میشد نتونست بخوره و داشت حالش بد میشد...
+ممنون گامری شی
گامری:چرا اینقدر کم؟
+خوبه...سیر شدم
گامری:نکنه دوست نداشتی...
+نه معلومه دوست داشتمم...
کوک که متوجه شده بود سولار به زور روی پاهاش وایساده گفت
-گامی شی مگه میشه کسی دستپخت شما رو دوست نداشته باشه...بیرون که بودیم یچیزی خوردیم برای همین الان سیره
گامری:اهان...باشه.هرموقع گشنت شد بهم گو
+چشم...
سولار از اشپزخونه رفت بیرونو رفت سمت اتاق خودش...روی تختش دراز کشید و توی خودش جمع شد...که بعد چند مین متوجه کوک شد که بالای سرش وایساده
-نمیخوای بخوری؟توی این دوران باید خوب از خودت مراقبت کنیااا
+حالم خوب نیست...
-میدونم...فقط یه قاشق
+درد دارهه
-میخوای بگم برن برات مسکن بخرن؟؟
+نمیدونم(بغض)
کوک بشقاب سوپ رو گذاشت روی میز کنار تختو روی تخت نشست و دستشو رو نوازش وارانه پشت سولار میکشید...
-واقعا دختر بودن سخته...
+چرا...فق...پسرا...فق...پریود نمیشن
کوک که تلاش میکرد به کیوت بودن سولار نخنده گفت
-نمیدونم...شاید چون باید مراقب دخترا باشیم؟؟
+اخه...اخه ...انصاف نیستش:)دردش تغربا به اندازه ی بیستو هفت بار سکته ی قلبیه...
-بمیرم براتون...
-هنوزم نمیخوای یکم بخوری؟؟
+نههه...درد دارممم...نمیتونم غذا بخورممم(گریه)
-اوکی...اروم باش بیا بغلم
کوک سولار رو اروم کشید توی بغلش و با موهای بازی میکرد و اروم باهاش حرف میزد
-میخوای یکم شکلات بیارم بخوری؟میدونی که باعث میشه دردت کمتر بشه...یا هات پک میتونی بزاری روی شکمت تا اروم تر بشی؟ (خدا یدونه کوک نصیب همه بکنه)
+اهوم....لی هات پک از کجا میخوای بیاری؟؟
-وقتی رفتم پد بخرم اونم خریدم
+خو چرا مسکن نخریدی؟؟
-اخه فک میکردم توی خونه داریم
+:)
کوک رفتو بعد چند مین با یدونه هات پک و یه بسته شکلات برگشت
+ممنون...
-خواهش میکنم
.
.
.
اولا به سولار حسودی نکنید(حسودی چیه دارم میرقصم)...دوما حمایت بشه...و سوما بیاین برای همچین کوکی عر بزنیم...
۱۴.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.