"I fell in love with someone'' (P48)
"I fell in love with someone'' (P48)
کوک : برگشت سمت مادرش...*
کوک : هیچی نمیخواد بگی فقط برو بیرون*داد*
ا.ت : جونگ....
کوک : ساکت*جدی*
بعد از اینکه خانم جئون رفت برگشتم سمت جونگکوک...
ا.ت : این چه کاری بود با مادرت کردی جونگکوک تو خوبی؟
کوک : دقیقا تو الان چِت شده؟ ها؟
*نزدیک ا.ت میشه*
ا.ت : جونگکوک میشه لطفاً ساکت باشی
کوک : چرا باید از یه هر.زه ای مثل تو دستور بگیرم *عصبی*
با حرفی که زد انگار دنیا رو سرم خراب شد...اون الان..گفت..هر.زه..؟
سرم پایین بود ولی اون همچنان ادامه میداد...
کوک : جوابی ازت نشنیدم*عصبی*
ا.ت : م..مگه...برات...مهمه*بغض*
کوک : بیشتر از این دیگه دارم دیونه میشم
کوک از اتاق رفت...منم نشستم رو تخت زانوهام بغل کردم شروع کردم به گریه کردن...
چند ساعته گذشته ولی هنوز نتونستم اشکام کنترل کنم...
این دنیا هیچی برام ارزشی نداره..پدرم به اجبار گفته باید ازدواج کنم تا باندشون برا خودش ببره من چطور اینو به جونگکوک بگم که پدرم همچین آدمی هست... هیچکی تو این دنیا من براش مهم نیستم..انتظار داشتم جونگکوک همیشه دوستم داشته باشه..ولی...اون بهم گفت هر.زه...صدای باز شدن در میومد سریع لحاف تا بالا سرم گذاشتم...
کوک : میدونم بیداری..وانمود نکن خواب بودی
ا.ت : .....
کوک : ا.ت با توعم
ا.ت :.....
کوک : انقد کله شق نباش...
بعد از اینکه لحاف از صورتم کشید سریع دستام رو صورتم پنهون کردم...ولی کوک دستامو از صورتم برداشت...
کوک : فک کنم زیادی.....
حرفش با دیدن صورتم قطع شد....
کوک :
کوک : برگشت سمت مادرش...*
کوک : هیچی نمیخواد بگی فقط برو بیرون*داد*
ا.ت : جونگ....
کوک : ساکت*جدی*
بعد از اینکه خانم جئون رفت برگشتم سمت جونگکوک...
ا.ت : این چه کاری بود با مادرت کردی جونگکوک تو خوبی؟
کوک : دقیقا تو الان چِت شده؟ ها؟
*نزدیک ا.ت میشه*
ا.ت : جونگکوک میشه لطفاً ساکت باشی
کوک : چرا باید از یه هر.زه ای مثل تو دستور بگیرم *عصبی*
با حرفی که زد انگار دنیا رو سرم خراب شد...اون الان..گفت..هر.زه..؟
سرم پایین بود ولی اون همچنان ادامه میداد...
کوک : جوابی ازت نشنیدم*عصبی*
ا.ت : م..مگه...برات...مهمه*بغض*
کوک : بیشتر از این دیگه دارم دیونه میشم
کوک از اتاق رفت...منم نشستم رو تخت زانوهام بغل کردم شروع کردم به گریه کردن...
چند ساعته گذشته ولی هنوز نتونستم اشکام کنترل کنم...
این دنیا هیچی برام ارزشی نداره..پدرم به اجبار گفته باید ازدواج کنم تا باندشون برا خودش ببره من چطور اینو به جونگکوک بگم که پدرم همچین آدمی هست... هیچکی تو این دنیا من براش مهم نیستم..انتظار داشتم جونگکوک همیشه دوستم داشته باشه..ولی...اون بهم گفت هر.زه...صدای باز شدن در میومد سریع لحاف تا بالا سرم گذاشتم...
کوک : میدونم بیداری..وانمود نکن خواب بودی
ا.ت : .....
کوک : ا.ت با توعم
ا.ت :.....
کوک : انقد کله شق نباش...
بعد از اینکه لحاف از صورتم کشید سریع دستام رو صورتم پنهون کردم...ولی کوک دستامو از صورتم برداشت...
کوک : فک کنم زیادی.....
حرفش با دیدن صورتم قطع شد....
کوک :
۸.۰k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.