پارت ۷
#پارت_۷
جئون:ولی من نیستم
_جانگ کوک لطفا
بی تفاوت نسبت به میمیک صورت من گفت
جئون:زود باش لباساتو عوض کن..همه منتظر مان
ناچار دکمه هامو باز کردم و مشغول عوض کردن لباسام شدم
ویو جئون😔:
با دیدن بدن سفید و خوش فرم اش آب دهنم رو صدا دار قورت دادم
تا همین الان اش هم زیادی تحمل کرده بودم..
ولی الان زیادی گرم ام شده بود
ویو میونگ=
لباسام رو عوض کردم و با جئون از اتاق اومدیم بیرون
_این لباسم قشنگه؟
جئون:نه....صاحب اش قشنگتره
لبخندی زدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم
باهم از پله ها اومدیم پایین...و وارد سالن غذاخوری شدیم
مامان بابای جونگ کوک نشسته بودن با
یه دختر جوان هم نشسته بود کنارشون
دختره با دیدن ما سریع اومد و خودش رو انداخت تو بغل جئون
دختره:داداش خوشگلم.
خدابخیر کنه...یعنی این..میشه خواهر شوهر من؟
بی توجه به من نشست سرجاش که با اشاره جئون سریع بلند شد و باهام دست داد
_سلام...من میونگ هستم
دختره:خوشبختم...منم یونجی هستم
لبخندی زدم و نشستم روی صندلی کنار کوک
بابای جئون:از این به بعد صبح ها زودتر سرمیز صبحانه حاضر بشید
منو کوک همزمان گفتیم:چشم
بابای جئون:بفرمایید...نوش جان
اینو گفت و بقیعه قاشق چنگال هاشونو برداشتن...
درحال بریدن پنکیک ام بودم که با صدای
بابای جئون سریع بیخیال اش شدم
چاقو و چنگال ام رو گذاشتم رو ظرف و بهش خیره شدم
جئون:ولی من نیستم
_جانگ کوک لطفا
بی تفاوت نسبت به میمیک صورت من گفت
جئون:زود باش لباساتو عوض کن..همه منتظر مان
ناچار دکمه هامو باز کردم و مشغول عوض کردن لباسام شدم
ویو جئون😔:
با دیدن بدن سفید و خوش فرم اش آب دهنم رو صدا دار قورت دادم
تا همین الان اش هم زیادی تحمل کرده بودم..
ولی الان زیادی گرم ام شده بود
ویو میونگ=
لباسام رو عوض کردم و با جئون از اتاق اومدیم بیرون
_این لباسم قشنگه؟
جئون:نه....صاحب اش قشنگتره
لبخندی زدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم
باهم از پله ها اومدیم پایین...و وارد سالن غذاخوری شدیم
مامان بابای جونگ کوک نشسته بودن با
یه دختر جوان هم نشسته بود کنارشون
دختره با دیدن ما سریع اومد و خودش رو انداخت تو بغل جئون
دختره:داداش خوشگلم.
خدابخیر کنه...یعنی این..میشه خواهر شوهر من؟
بی توجه به من نشست سرجاش که با اشاره جئون سریع بلند شد و باهام دست داد
_سلام...من میونگ هستم
دختره:خوشبختم...منم یونجی هستم
لبخندی زدم و نشستم روی صندلی کنار کوک
بابای جئون:از این به بعد صبح ها زودتر سرمیز صبحانه حاضر بشید
منو کوک همزمان گفتیم:چشم
بابای جئون:بفرمایید...نوش جان
اینو گفت و بقیعه قاشق چنگال هاشونو برداشتن...
درحال بریدن پنکیک ام بودم که با صدای
بابای جئون سریع بیخیال اش شدم
چاقو و چنگال ام رو گذاشتم رو ظرف و بهش خیره شدم
۱۰.۲k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.