فصل دو
#فصل_دو
#پارت_۹
بابای جئون:زندگی با جانگ کوک چطوره؟
_خوبه(با لبخند کمرنگ)
بابای جئون:با اخلاق های بدش خوب کنار میای؟
_جانگ کوک...اخلاق بدی نداره.
بابای جئون:راز هاتو که دیگه از من پنهون نکن..از این به بعد...منو مثل پدر خودت بدون
_چشم...الان هم همینطوره
لبخندی زد و سرشو تکون داد
بابای جئون:راستش...گفتم بیای اینجا که میخواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم...
کنجکاو بهش خیره شدم
بابای جئون:که اگه از همین الان بدونی به نفعته...
بعد از یکم این پا و اون پا کردن گفت
بابای جئون:راستش...جئون یه بیماری ای داره
هول زده گفتم:_ب...بیماری؟
سرشو آروم به معنای آره تکون داد...یه لحظه قلب ام ایست کرد...با بغضی که هرلحظه ممکن بود بترکه بهش خیره شدم
بابای جئون:جانگ کوک....هیچوقت نمیتونه بچه دار بشه.
این بار نتونستم بغض ام رو کنترل کنم اشکام
سرازیر شدن و نفس ام بند اومده بود
بابای جئون سرشو انداخته بود پایین و هرلحظه ممکن بود گریه هاش سرازیر بشن
با چشمای نم ناک بهش خیره شدم
_خ....خودش هم میدونه؟
سرشو به معنای"نه"تکون داد...گریه هام تبدیل به هق هق شدن دستمو گذاشتم رو صورتم و با پهنای صورتم اشک میریختم
دستی گرم روی شونه ام قرار گرفت دستمو برداشتم و دیدم بابای جئون با دلسوزی بهم خیره شده...خودمو بی هوا انداختم بغلش
و های های گریه کردم
#پارت_۹
بابای جئون:زندگی با جانگ کوک چطوره؟
_خوبه(با لبخند کمرنگ)
بابای جئون:با اخلاق های بدش خوب کنار میای؟
_جانگ کوک...اخلاق بدی نداره.
بابای جئون:راز هاتو که دیگه از من پنهون نکن..از این به بعد...منو مثل پدر خودت بدون
_چشم...الان هم همینطوره
لبخندی زد و سرشو تکون داد
بابای جئون:راستش...گفتم بیای اینجا که میخواستم یه چیز مهمی رو بهت بگم...
کنجکاو بهش خیره شدم
بابای جئون:که اگه از همین الان بدونی به نفعته...
بعد از یکم این پا و اون پا کردن گفت
بابای جئون:راستش...جئون یه بیماری ای داره
هول زده گفتم:_ب...بیماری؟
سرشو آروم به معنای آره تکون داد...یه لحظه قلب ام ایست کرد...با بغضی که هرلحظه ممکن بود بترکه بهش خیره شدم
بابای جئون:جانگ کوک....هیچوقت نمیتونه بچه دار بشه.
این بار نتونستم بغض ام رو کنترل کنم اشکام
سرازیر شدن و نفس ام بند اومده بود
بابای جئون سرشو انداخته بود پایین و هرلحظه ممکن بود گریه هاش سرازیر بشن
با چشمای نم ناک بهش خیره شدم
_خ....خودش هم میدونه؟
سرشو به معنای"نه"تکون داد...گریه هام تبدیل به هق هق شدن دستمو گذاشتم رو صورتم و با پهنای صورتم اشک میریختم
دستی گرم روی شونه ام قرار گرفت دستمو برداشتم و دیدم بابای جئون با دلسوزی بهم خیره شده...خودمو بی هوا انداختم بغلش
و های های گریه کردم
۱۵.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.