عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟓.
•──────────────•
همینطوری وسط پذیرایی وایساده بودم که همون خدمتکا قبلیه اومد نزدیکم
خدمتکار:اقا گفتن خونه رو بهتون نشون بدم
همراه من بیا
ا.ت:باشه
*فلش بک🔮🍀*
بعد از گشتن تو خونه رفتم تو اتاقم نشستم
ینی اونا در موردع چی دارن حرف میزنن
پیفی کشیدم که صدای در اتاقم به صدا در اومد
ا.ت:بیا تو
خدمتکار:بیاین پایین برای شام
ا.ت:باشه
خدا چی قراره سرم بیاد
پایین که رفتم سرگردون وایسادم یجا من کجا باید برم
خدمتکار:هی چرا اونجا وایسادی
ا.ت:عام من نمیدونم کجا برم
خدمتکار:منظورت چیع کجا برم انتظار نداری که با خونما و ارباب یجا بشینی غذا بخوری جات تو اشپزخونس دیگه
اشپزخونم درست سمت چپته
اخمی کردم و برگشتم رفتم سمت اشپزخونه و نشستم غذامو خوردم
من بلاتکلیف اینجا بودم
بعد از خوردن پاشدم که برم اتاقم ولی ارباب جونگ�کوک صدام زد
جونگ�کوک:ا.ت
ا.ت:بله ارباب
جونگ�کوک:گوش کن فردا باید زود بیدار شی
فردا یه عروسی کوچیک میگیریم تا زن و شوهر شیم
سرمو انداختم پایین باشه ای گفتم
ا.ت:باشه...عام حالا میتونم برم
جونگ�کوک:اره برو
ا.ت:با اجازه
ویو جونگ�کوک*
دستامو بردم تو جیب شلوارم
دختر کیوتی بود...امیدوارم بتونم باهاش صاحب فرزند شم
تو فکر بودم که دستی رو شونم نشست
اما:کجایی اقام
جونگ��کوک:عا هیجا...
اما:کوک من از این دختره اصلن خوشم نمیاد..بهتر نبود یکم صبر میکردی شاید میتونستم برات بچه بیارم
جونگ��کوک:وای اما دوباره شروع کردی...ما باهم صحبت کردیم...از طرفی من اونو فقد واسه اینکه بتونه برام بچه بیاره میخام..گفتم که کسی نمیتونه جاتو بگیره
اما:باشه..سر حرفت بمونیا
جونگ�کوک:باشه*با حالت کلافه*
ویو ا.ت🔮🕸*
بعد از اینکه این حرفارو شنیدم بغض سنگینی تو گلوم نشست.....هعی همه منو واسه منفعت خودشون میخان
با شنیدن صدای پای یکی که داره میاد بالا سریع خودمو جم و جور کردم و اروم به طرف اتاقم خیز برداشتم تا منو نبینه
در اتاقمو بستم...اروم نشستم زمین.اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی خابم برد....
_🦋🕸فلش بک صبح*
صبح با حس گردن دردم اروم بلند شدم...اخ گردنم خشک شده بود.
رفتم دسشویی و بعد از انجام کارهای مربوطه رفتم پایین
همه مشغول انجام کاری بودن....
اوه امیدوارم دیر بلند نشدع باشم.
جونگ�کوک:بلخره بلند شدی
ا.ت:معذرت میخام اگه دیر بلند شدم
جونگ�کوک:نه....فقط باید اماده شی
بعد یکی رو صدا زد
و رو کرد بهم
جونگ�کوک:با این برو تا بهت کمک کنه اماده شی
باشه�ای گفتم و همراه خانمه رفتم تا امادم کنه
نشستم رو یه صندلی اون شروع کرد به ارایش کردنم
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟓.
•──────────────•
همینطوری وسط پذیرایی وایساده بودم که همون خدمتکا قبلیه اومد نزدیکم
خدمتکار:اقا گفتن خونه رو بهتون نشون بدم
همراه من بیا
ا.ت:باشه
*فلش بک🔮🍀*
بعد از گشتن تو خونه رفتم تو اتاقم نشستم
ینی اونا در موردع چی دارن حرف میزنن
پیفی کشیدم که صدای در اتاقم به صدا در اومد
ا.ت:بیا تو
خدمتکار:بیاین پایین برای شام
ا.ت:باشه
خدا چی قراره سرم بیاد
پایین که رفتم سرگردون وایسادم یجا من کجا باید برم
خدمتکار:هی چرا اونجا وایسادی
ا.ت:عام من نمیدونم کجا برم
خدمتکار:منظورت چیع کجا برم انتظار نداری که با خونما و ارباب یجا بشینی غذا بخوری جات تو اشپزخونس دیگه
اشپزخونم درست سمت چپته
اخمی کردم و برگشتم رفتم سمت اشپزخونه و نشستم غذامو خوردم
من بلاتکلیف اینجا بودم
بعد از خوردن پاشدم که برم اتاقم ولی ارباب جونگ�کوک صدام زد
جونگ�کوک:ا.ت
ا.ت:بله ارباب
جونگ�کوک:گوش کن فردا باید زود بیدار شی
فردا یه عروسی کوچیک میگیریم تا زن و شوهر شیم
سرمو انداختم پایین باشه ای گفتم
ا.ت:باشه...عام حالا میتونم برم
جونگ�کوک:اره برو
ا.ت:با اجازه
ویو جونگ�کوک*
دستامو بردم تو جیب شلوارم
دختر کیوتی بود...امیدوارم بتونم باهاش صاحب فرزند شم
تو فکر بودم که دستی رو شونم نشست
اما:کجایی اقام
جونگ��کوک:عا هیجا...
اما:کوک من از این دختره اصلن خوشم نمیاد..بهتر نبود یکم صبر میکردی شاید میتونستم برات بچه بیارم
جونگ��کوک:وای اما دوباره شروع کردی...ما باهم صحبت کردیم...از طرفی من اونو فقد واسه اینکه بتونه برام بچه بیاره میخام..گفتم که کسی نمیتونه جاتو بگیره
اما:باشه..سر حرفت بمونیا
جونگ�کوک:باشه*با حالت کلافه*
ویو ا.ت🔮🕸*
بعد از اینکه این حرفارو شنیدم بغض سنگینی تو گلوم نشست.....هعی همه منو واسه منفعت خودشون میخان
با شنیدن صدای پای یکی که داره میاد بالا سریع خودمو جم و جور کردم و اروم به طرف اتاقم خیز برداشتم تا منو نبینه
در اتاقمو بستم...اروم نشستم زمین.اینقد خسته بودم که نفهمیدم کی خابم برد....
_🦋🕸فلش بک صبح*
صبح با حس گردن دردم اروم بلند شدم...اخ گردنم خشک شده بود.
رفتم دسشویی و بعد از انجام کارهای مربوطه رفتم پایین
همه مشغول انجام کاری بودن....
اوه امیدوارم دیر بلند نشدع باشم.
جونگ�کوک:بلخره بلند شدی
ا.ت:معذرت میخام اگه دیر بلند شدم
جونگ�کوک:نه....فقط باید اماده شی
بعد یکی رو صدا زد
و رو کرد بهم
جونگ�کوک:با این برو تا بهت کمک کنه اماده شی
باشه�ای گفتم و همراه خانمه رفتم تا امادم کنه
نشستم رو یه صندلی اون شروع کرد به ارایش کردنم
۹.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.