فیک چرا تو

فیک: چرا تو؟
        پارت سیـ☆

یونا: اونا دارن چی میگن هوم؟! *با صدای آروم*
بابای لِئو: که من مامانتو کشتم ها؟ لابد.... بچه جون اصن میدونی از موقعی که تو اومدی تو زندگیمون مامانت چقدر مشکل پیدا کرد.... حتی نزدیک بود زنم رو هم بکشیی
•صدا•عزیزم.. کجایی خونه رو گذاشتین رو سرتون
بابای لِئو: اوه برگشتییی.... بیابریم بیرون
مامان یونا: چه خبره..... لِئو چرا داری گریه میکنی؟
لِئو: بابا....... این زنی که الان جلوته مامانو به کشتن داد ولی تونمیخوای باور کنی.... جاش منو مقصر میدونی*بغض*
مامان یونا: چ.... چی میگی لِئو حالت خوبه عزیزم؟
لِئو: به من نگو عزیزم.... خودت خوب میدونی فقط جلو دخترت داشتم تظاهر میکردم چقدر باهم خوبیم
مامان یونا: آخه من چرا باید تورو بکشم.... میشه بگی چی باعث شد همچین فکری کنی!
لِئو:*پوزخند*
<یونا از کمد میاد بیرون>
یونا: چه خبره! چی داری میگی لِئو؟
مامان یونا: یونا.... تو.. اینجا چیکار میکنی
یونا: پرسیدم اینجا چه خبره؟
لِئو: همه چیزایی که شنیدی حقیقت دارن
مامان یونا: لِئو چیی بهش گفتی.... یونا من... من برات توضیح میدم.... اونطور که فکر میکنی نیست
یونا: لِئو فکر نمیکردم ایقدر.....
بابای لِئو: یونا لِئو حالش خوب نبود یهویی یه چی گفت تو به دل نگیر
یونا: من میرم.... خدافظ
لِئو: وایساا.... یونا
<یونا میاد بیرون از خونه و لِئو دنبالش میاد و دستشو میگیره>
لِئو: یونا اونطور که فکر میکنی نیست..... م... من
یونا: از مامانم کینه داشتی چرا بهم نگفتی میخواستی با استفاده از من از اون انتقام بگیری!*عصبانی، بغض *
+م.... من اولش قصتم این بود..... ولی الان اینطور نیست..... م... من واقعا دوسـ..
_خفه شوو..... بازم میخوای دروغ بگی... باورم نمیشه*بغض*
+یونا.... الان دقیقا چرا ناراحتی؟
_اول دستمو ول کن......
+عاا ببخشید(دس یونا رو ول میکنه)
_ میگم اگه جلو چشم خودت راجب عزیزت هرچی از دهنشون در میومد میگفتن تو بِر و بِر نگاشون میکردی!
+یونا....       _بیا دیگه همو نبینیم... خدافظ
+یااا.... یونا
<میره به سمت یونا>
_نزدیکم نیاا.... حالم به هم میخوره که به همچین عوضی اعتماد کردم.... نمیخوام ببینمت
<یونا میره>
لِئو: آیششش..... شیبال(علاقع شدید به این کلمه دارم)
مامان یونا: رفت! همش تقصیر توعه..... حداقل با دخترم درست رفتار میکردی*گریه*
بابای لِئو: پسره حروم*زاده گمشو از خونم بیرون دیگه پاتم نمیزاری اینجا
مرسی از حمایتاتون🥺
منتظر پارت های بعدی باشین💗
دیدگاه ها (۷)

پارت سیـ و یک☆ <دوروز بعد او اتفاق> ×زنگ میزنه به یونا×لِئو:...

پارت سیـ و دو☆ <فردا صبح> °یونا وارد دفتر مدیر میشه°مدیر: او...

فیک: چرا تو؟         پارت بیست ونه☆ یونا: چرا اینقد کندی بدو...

فیک: چرا تو؟         پارت بیست و هشت☆ <میشینه رو تخت> 'لِئو ...

love Between the Tides²⁵چند دقیقه بعدم: چیکار میکنی؟ ا/ت: هی...

یونا :رفتم بالا که یهو صدا نو تیف گوشی اومد بازش کردم که نو...

پارت ۲۲بچه ها بشدت گشادیم میاد شرمندهته. خیلی خب بیا کادوتو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط