پارت سی و یک
پارت سیـ و یک☆
<دوروز بعد او اتفاق>
×زنگ میزنه به یونا×
لِئو: آه چراا جواب نمیدههه فایده نداره باید برم دم در خونشون
`رسید دم در خونه یونا`
لِئو: ببخشید آجوشیی شما افراد این خونه رو میشناسین؟
آجوشیـ: اوممم من بیش از 40 سال تو این محلم و همه رو میشناسم این خانواده هم چند ماهی هست که اومدن ولی مث اینکه میخوان از اینجا برن...
لِئو: ک... کجا؟
آجوشیـ: نمیدونم والا خیلی باهاشون رابطه نداشتم
لِئو: آجوشیی میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
آجوشیـ: بگو پسرم
لِئو: شماره تلفنم رو بهتون میدم میشه لطف کنید هروقت مشخص شد کجا میخوان برن و کی میخوان برن بهم اطلاع بدین؟
آجوشیـ: باشه پسرم..... ولی قول نمیدم چون حافظه خوبی ندارم
لِئو: باشه بازم ممنونم میشم
آجوشیـ: باشه ولی کیشون میشی؟
لِئو: عومم.... دوست پسر دختر صاحب خونم ولیی.... به یه سری مشکلات بر خوردیم و میخوام راضیش کنم که برگرده، ولی آجوشیی اینایی که گفتم بین خودمون بمونه باشه؟
آجوشیـ: باشه... باشه امیدوارم موفق بشیی من دیگه برم فایتینگ
لِئو: ممنون خدافظ*تعظیم*
<آجوشی رفت>
°با سنگ میزنه به پنجره اتاق یونا°
یونا: هوم! این چیبود؟
<پنجره رو وا میکنه و لِئو رو میبینه>
لِئو: یونااا یه لحظه بیا پایین
<یونا بیمحلی میکنه و پنجره رو میبنده>
بابای یونا: صدای چیبود دخترم!
یونا: اها اون.... صدای چندتا بچه بود داشتن بازی میکردن
بابای یونا: خیل خب... سریعتر وسایلتو جمع من که فردا راه میوفتیماا.... ولی من آخر نفهمیدم چرا اینقدر اصرار کردی که خونمونو به جای دیه ببریم(همون نقل مکان) چرا؟
یونا: اینجا حالمو بد میکنه.... مدرسشم دوست ندارم پر از قلدره.... بابا خودم خوب میدونم که این خونه رو انتخاب کردی که مسیرش نزدیک باشه و بتونی منو هرروز ببینی و اینم میدونم اگه نقل مکان کنیم خیلی دیر به دیر همو میبینیم ولی من مشکلی ندارم بابا.....(شغل پدرش تو یه منطقه دیگس)
بابای یونا: باشه هرطور میلته فقط انتقالی گرفتن از این مدرسه..... خودت میتونی انجامش بدی؟
یونا: اوهوم بسپرش به خودم فردا میرم و پروندمو میگیرم به هرحال تو دیروز با مدیر حرف زدی
بابای یونا: باشهح
<دوروز بعد او اتفاق>
×زنگ میزنه به یونا×
لِئو: آه چراا جواب نمیدههه فایده نداره باید برم دم در خونشون
`رسید دم در خونه یونا`
لِئو: ببخشید آجوشیی شما افراد این خونه رو میشناسین؟
آجوشیـ: اوممم من بیش از 40 سال تو این محلم و همه رو میشناسم این خانواده هم چند ماهی هست که اومدن ولی مث اینکه میخوان از اینجا برن...
لِئو: ک... کجا؟
آجوشیـ: نمیدونم والا خیلی باهاشون رابطه نداشتم
لِئو: آجوشیی میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟
آجوشیـ: بگو پسرم
لِئو: شماره تلفنم رو بهتون میدم میشه لطف کنید هروقت مشخص شد کجا میخوان برن و کی میخوان برن بهم اطلاع بدین؟
آجوشیـ: باشه پسرم..... ولی قول نمیدم چون حافظه خوبی ندارم
لِئو: باشه بازم ممنونم میشم
آجوشیـ: باشه ولی کیشون میشی؟
لِئو: عومم.... دوست پسر دختر صاحب خونم ولیی.... به یه سری مشکلات بر خوردیم و میخوام راضیش کنم که برگرده، ولی آجوشیی اینایی که گفتم بین خودمون بمونه باشه؟
آجوشیـ: باشه... باشه امیدوارم موفق بشیی من دیگه برم فایتینگ
لِئو: ممنون خدافظ*تعظیم*
<آجوشی رفت>
°با سنگ میزنه به پنجره اتاق یونا°
یونا: هوم! این چیبود؟
<پنجره رو وا میکنه و لِئو رو میبینه>
لِئو: یونااا یه لحظه بیا پایین
<یونا بیمحلی میکنه و پنجره رو میبنده>
بابای یونا: صدای چیبود دخترم!
یونا: اها اون.... صدای چندتا بچه بود داشتن بازی میکردن
بابای یونا: خیل خب... سریعتر وسایلتو جمع من که فردا راه میوفتیماا.... ولی من آخر نفهمیدم چرا اینقدر اصرار کردی که خونمونو به جای دیه ببریم(همون نقل مکان) چرا؟
یونا: اینجا حالمو بد میکنه.... مدرسشم دوست ندارم پر از قلدره.... بابا خودم خوب میدونم که این خونه رو انتخاب کردی که مسیرش نزدیک باشه و بتونی منو هرروز ببینی و اینم میدونم اگه نقل مکان کنیم خیلی دیر به دیر همو میبینیم ولی من مشکلی ندارم بابا.....(شغل پدرش تو یه منطقه دیگس)
بابای یونا: باشه هرطور میلته فقط انتقالی گرفتن از این مدرسه..... خودت میتونی انجامش بدی؟
یونا: اوهوم بسپرش به خودم فردا میرم و پروندمو میگیرم به هرحال تو دیروز با مدیر حرف زدی
بابای یونا: باشهح
- ۴.۰k
- ۰۴ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط