فیک چرا تو
فیک: چرا تو؟
پارت بیست ونه☆
یونا: چرا اینقد کندی بدو وگرنه من میبرما
<لِئو با لبخند به یونا نگاه میکنه>
یونا: به چی نگاه میکنی بدو
لِئو: ترجیح میدم تو ببری
_شوخیت گرفته... اینطور که بازی کیف نمیده
+آخه اینجوری که با ذوق میخوای بازیو ببری دلم نمیاد
_یااا اگه داخل یه مسابقه بودی چون طرف مقابلت با
ذوق داره بازی میکنه تو بهش اجازه میدی اون ببره؟
_نه چون اون تو نیست
+منظورت چیه!
_دارم میگم ذوق های تو فقط من رو متوقف میکنه
<یونا سرخ میشه>
+هعییی فک کنم سرخ شدیا*لبخند*
_م... من سرخ نشدم خیالاتی شدی
+اومم باشه لابد این صورت قرمز مثل هلو رو دارم تو توهمم میبینم*ذوق*
_یااا من که گ..
•صدا•↪پسرمم اومدی خونه؟ درو وا کن
یونا: خااک عالم حالا چیکار کنیم!
لِئو: عاام بابا میخوام بخوابم
•صدا•↪من خو میدونم داری بازی میکنی درو وا کن
لِئو: باشه وایسااا
یونا: ک... کجا قایم شم
لِئو: هیسسسس.... برو تو کمدم قایم شو فقط سعی کن صدا نفسات آروم باشه
یونا: باشه من رفتم
•صدا•↪لِئو چرا درو وا نمیکنی میگم
<لِئو درو وا میکنه>
لِئو: عهه وا ثیلاام بابا*عرق کردن*
بابای لِئو: پسرم چرا عرق کردی
لِئو: به خاطر بازیه بابا... زیاد بازی کردم*لبخند*
بابای لِئو: باشه حالا بیا یکم مردونه باهم حرف بزنیم
لِئو: راجب چی؟
بابای لِئو: راجب خالت(منظورش مامان یوناس چون لِئو بهش میگه خاله)
لِئو: عاها بابای لِئو: لِئو بهتر نیست که به دخترش بگی که مامانش تحت درمانه؟
لِئو: بابا توهم.... عاا.. میگم بزار بعدا..
بابای لِئو: دارم باهات حرف میزنم *عصبانی*
لِئو: باشه.... بعدا بهش میگم منتظرم آمادگیشو پیدا کنه
یونا: دارن راجب چیی حرف میزنن!*با صدای آروم*
بابای لِئو: لِئو خودتم میدونی که زن من جونتو نجات داد اما تو اصلن باهاش خوب رفتار نکردی... پس حداقل برای دخترش جبران کن
لِئو: بابا.... اون جون منو نجات نداد.... عااه چرا نمیفهمیی م
بابای لِئو: چیه بارزم میخوای بگی اون از عمد تورو تو خونه نگه داشت!
لِئو: آیششش گندش بزنن..... بابا اون روز حادثه خاله یادش رفت که غذا رو گازه و وقتی که که همه جا دود بلند شد منو اون تو ول کرد و رفت*عصبانی*
بابای لِئو: لِئو شاید چون بچه بودی یادت نیست اون تورو نجات داد چند بار بگم؟هااا
لِئو: بابا اون روز من خودم با چشمای خودم دیدم که خاله با یه پوزخند منو ول کرد تو خونه و خودش اومد بیرون...... من تقریبا داشتم از حال میرفتم ولی با فکر کردن به مامان.....
بابای لِئو: باز میگه مامان تا کی میخوای مامان مامان بکنی هااا! چرا نمیخوای باور کنی مامانت مرده*با صدای بلند*
لِئو: مامان نمرده بابا..... تو کشتیش.... تو بهش خیانت کردی اونم با این زن.... تو کتکش میزدی.... و من به خاطر همینه که از خاله خوشم نمیاد
پارت بیست ونه☆
یونا: چرا اینقد کندی بدو وگرنه من میبرما
<لِئو با لبخند به یونا نگاه میکنه>
یونا: به چی نگاه میکنی بدو
لِئو: ترجیح میدم تو ببری
_شوخیت گرفته... اینطور که بازی کیف نمیده
+آخه اینجوری که با ذوق میخوای بازیو ببری دلم نمیاد
_یااا اگه داخل یه مسابقه بودی چون طرف مقابلت با
ذوق داره بازی میکنه تو بهش اجازه میدی اون ببره؟
_نه چون اون تو نیست
+منظورت چیه!
_دارم میگم ذوق های تو فقط من رو متوقف میکنه
<یونا سرخ میشه>
+هعییی فک کنم سرخ شدیا*لبخند*
_م... من سرخ نشدم خیالاتی شدی
+اومم باشه لابد این صورت قرمز مثل هلو رو دارم تو توهمم میبینم*ذوق*
_یااا من که گ..
•صدا•↪پسرمم اومدی خونه؟ درو وا کن
یونا: خااک عالم حالا چیکار کنیم!
لِئو: عاام بابا میخوام بخوابم
•صدا•↪من خو میدونم داری بازی میکنی درو وا کن
لِئو: باشه وایسااا
یونا: ک... کجا قایم شم
لِئو: هیسسسس.... برو تو کمدم قایم شو فقط سعی کن صدا نفسات آروم باشه
یونا: باشه من رفتم
•صدا•↪لِئو چرا درو وا نمیکنی میگم
<لِئو درو وا میکنه>
لِئو: عهه وا ثیلاام بابا*عرق کردن*
بابای لِئو: پسرم چرا عرق کردی
لِئو: به خاطر بازیه بابا... زیاد بازی کردم*لبخند*
بابای لِئو: باشه حالا بیا یکم مردونه باهم حرف بزنیم
لِئو: راجب چی؟
بابای لِئو: راجب خالت(منظورش مامان یوناس چون لِئو بهش میگه خاله)
لِئو: عاها بابای لِئو: لِئو بهتر نیست که به دخترش بگی که مامانش تحت درمانه؟
لِئو: بابا توهم.... عاا.. میگم بزار بعدا..
بابای لِئو: دارم باهات حرف میزنم *عصبانی*
لِئو: باشه.... بعدا بهش میگم منتظرم آمادگیشو پیدا کنه
یونا: دارن راجب چیی حرف میزنن!*با صدای آروم*
بابای لِئو: لِئو خودتم میدونی که زن من جونتو نجات داد اما تو اصلن باهاش خوب رفتار نکردی... پس حداقل برای دخترش جبران کن
لِئو: بابا.... اون جون منو نجات نداد.... عااه چرا نمیفهمیی م
بابای لِئو: چیه بارزم میخوای بگی اون از عمد تورو تو خونه نگه داشت!
لِئو: آیششش گندش بزنن..... بابا اون روز حادثه خاله یادش رفت که غذا رو گازه و وقتی که که همه جا دود بلند شد منو اون تو ول کرد و رفت*عصبانی*
بابای لِئو: لِئو شاید چون بچه بودی یادت نیست اون تورو نجات داد چند بار بگم؟هااا
لِئو: بابا اون روز من خودم با چشمای خودم دیدم که خاله با یه پوزخند منو ول کرد تو خونه و خودش اومد بیرون...... من تقریبا داشتم از حال میرفتم ولی با فکر کردن به مامان.....
بابای لِئو: باز میگه مامان تا کی میخوای مامان مامان بکنی هااا! چرا نمیخوای باور کنی مامانت مرده*با صدای بلند*
لِئو: مامان نمرده بابا..... تو کشتیش.... تو بهش خیانت کردی اونم با این زن.... تو کتکش میزدی.... و من به خاطر همینه که از خاله خوشم نمیاد
- ۸.۴k
- ۳۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط