عشق پادشاه (پارت۲)
عشق پادشاه (پارت۲)
مشغول خوندن کتابی بود که پدرش وقتی بچه بود بهش داده بود ا.ت عاشق اون کتاب بود چون خیلی چیزا ازش یاد گرفته بود از ده سالگیش که نوشتن و خوندن رو یاد گرفت اون کتاب رو داره در باز شد و ورود پادشاه رو اعلام کردن ا.ت هم بلند شد و به احترام پادشاه ایستاد سرش پایین بود و سرش رو بالا نیاورد همونجوری نشست سرجاش
& ملکه از اینجا خوشت امد
ا.ت بدون بالا آوردن سرش گفت
* ب.....بله
مین یونگی که دید ا.ت سرش رو پایین گرفته دستش رو به طرف چانه ا.ت برد و سرش رو بالا آورد دوباره هم مثل دفعه اولی که ا.ت رو از دور دید قلبش میزد ا.ت چهره زیبایی داشت (عکس یونگی هم روی کاور فیک هست)
ا.ت بر عکس مین یونگی بود اون هیچ حسی به مین یونگی نداشت و تابحال اون رو ندیده بود فقط دربارش شنیده بود و ازش میترسید اون قرار بود زن بیرحم ترین پادشاه دوران چوسان بشه که تا الان سر هزاران نفر رو زده
& ملکه ترسیدین
ا.ت دست پادشاه رو آروم کنار زد برای ا.ت جالب بود چرا پادشاه انقدر باهاش خوب رفتار میکنه
* نه
& نمیتونی به من دروغ بگی ملکه من که میدونم چرا از من میترسی درسته من بیرحم هستم اما نگران نباش تا خطایی ازت سر نزنه کاریت ندارم
بعد از زدن این حرف پادشاه رفت ا.ت هم رفت بیرون و داخل قصر قدم میزد و هوا میخورد و به حرف های پادشاه فکر میکرد چند دقیقه بعد برگشت به اتاقش باید میخوابید تا برای عروسی فردا اماده باشه با هزار جور بدبختی خوابش برد صبح با صدای ندیمه ارشد بیدار شد
ندیمه ارشد . بانوی من باید برای عروسی اماده بشین
ا.ت از خواب بیدار شد و برای عروسی آماده شد همراه با ندیمه ها وارد مراسم شد تمام رسوم انجام شدن و دیگه کاری برای انجام دادن نبود ا.ت به شدت از این مراسم پشیمون بود اون عاشق بود عاشق یکی دیگه بود ملکه و پادشاه به اتاقشون رفتن پادشاه سعی میکرد صورت ملکه رو لمس کنه اما ملکه دست پادشاه رو پس میزد
مشغول خوندن کتابی بود که پدرش وقتی بچه بود بهش داده بود ا.ت عاشق اون کتاب بود چون خیلی چیزا ازش یاد گرفته بود از ده سالگیش که نوشتن و خوندن رو یاد گرفت اون کتاب رو داره در باز شد و ورود پادشاه رو اعلام کردن ا.ت هم بلند شد و به احترام پادشاه ایستاد سرش پایین بود و سرش رو بالا نیاورد همونجوری نشست سرجاش
& ملکه از اینجا خوشت امد
ا.ت بدون بالا آوردن سرش گفت
* ب.....بله
مین یونگی که دید ا.ت سرش رو پایین گرفته دستش رو به طرف چانه ا.ت برد و سرش رو بالا آورد دوباره هم مثل دفعه اولی که ا.ت رو از دور دید قلبش میزد ا.ت چهره زیبایی داشت (عکس یونگی هم روی کاور فیک هست)
ا.ت بر عکس مین یونگی بود اون هیچ حسی به مین یونگی نداشت و تابحال اون رو ندیده بود فقط دربارش شنیده بود و ازش میترسید اون قرار بود زن بیرحم ترین پادشاه دوران چوسان بشه که تا الان سر هزاران نفر رو زده
& ملکه ترسیدین
ا.ت دست پادشاه رو آروم کنار زد برای ا.ت جالب بود چرا پادشاه انقدر باهاش خوب رفتار میکنه
* نه
& نمیتونی به من دروغ بگی ملکه من که میدونم چرا از من میترسی درسته من بیرحم هستم اما نگران نباش تا خطایی ازت سر نزنه کاریت ندارم
بعد از زدن این حرف پادشاه رفت ا.ت هم رفت بیرون و داخل قصر قدم میزد و هوا میخورد و به حرف های پادشاه فکر میکرد چند دقیقه بعد برگشت به اتاقش باید میخوابید تا برای عروسی فردا اماده باشه با هزار جور بدبختی خوابش برد صبح با صدای ندیمه ارشد بیدار شد
ندیمه ارشد . بانوی من باید برای عروسی اماده بشین
ا.ت از خواب بیدار شد و برای عروسی آماده شد همراه با ندیمه ها وارد مراسم شد تمام رسوم انجام شدن و دیگه کاری برای انجام دادن نبود ا.ت به شدت از این مراسم پشیمون بود اون عاشق بود عاشق یکی دیگه بود ملکه و پادشاه به اتاقشون رفتن پادشاه سعی میکرد صورت ملکه رو لمس کنه اما ملکه دست پادشاه رو پس میزد
۵۲.۲k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.