عشق پادشاه (پارت ۱)
عشق پادشاه (پارت ۱)
همه چی از جایی شروع شد که یه روز مین یونگی بیرحم ترین پادشاه دوره چوسان یه برای شکار به روستا رفته بود اون درلباس شکار در حال شکار کردن بود تا اینکه چیزی توجهش رو جلب کردی دختری که اونجا بود و داشت با پروانه ها بازی میکرد مین یونگی با همراهانش دنبال اون دختر رفت و رسید به خونه اون دختر و بعد اونجا رو ترک کرد دوباره برگشتن به قصر مین یونگی تمام روز رو توی فکر بود فردای روز بعد تصمیم گرفت که با اون دختر ازدواج کنه واسه همین یکی از همراهانش رو فرستاد تا با خانواده اون دختر صحبت کنه مین یونگی هر چیزی رو که میخواست به دست می آورد در تمام تاریخ تمام جد های اون چند زن داشتند اما مین یونگی گفته بود تا وقتی واقعا عاشق کسی نشه ازدواج نمیکنه اون احساس کرد عاشق اون دختر شده وقتی همراهش برگشت به اتاق مین یونگی رفت و تمام اطلاعات اون دختر رو به مین یونگی داد و گفت خوانوادش جواب مثبت دادن اون دختر سو ا.ت بود از یک خوانواده فقیر اون دختر خیلی زیبایی بود خوانوادش در بدبختی زندگی میکردند اون عاشق یک پسر بود که خوانوادش مثل خوانواده خودش فقیر بودند اون ۱۹ ساله هست و همراه با خوانوادش کار میکنه اون روز وقتی همراهه مین یونگی به خونه سو ا.ت رفت ا.ت خونه نبود برای همین خوانوادش جواب مثبت رو به همراهه مین یونگی دادن اون ها مجبور بودن جواب مثبت بدن چون وضعیت خوبی نداشتن و میدونستند مین یونگی هر چیزی بخواد به دست میاره و اینکه میخواستند تک دخترشون مثل خودشون در فقر و بدبختی زندگی نکنه وقتی ا.ت به خونه برگشت خوانواده اش موضوع رو بهش گفتند اون کلی گریه کرد ولی مجبور بود این کار رو انجام بده فردا قرار بود همراهان شاه به دنبال ا.ت بیان تا اون رو به قصر ببرن و برای عروسی آماده اش کنن ا.ت با اینکه در خواندان سلطنتی بزرگ نشده بود ولی رفتار بسیار مودبانه ای داشت و تمام رسوم خواندان سلطنتی رو بلد بود تنها نگرانی اون این بود که داشت با بی رحم ترین پادشاه چوسان ازدواج میکرد همه از مین یونگی می ترسیدند و سعی میکردند خطایی نکنند چون مین یونگی ببخششی نداشت
فردا
همراهان مین یونگی همراه با کجاوه رفتن دنبال ا.ت
ا.ت سوار کجاوه شد و باهاشون به قصر رفت اتاقش رو بهش نشون دادن چون هنوز با شاه ازدواج نکرده بود توی اتاق مشترک نبودن ا.ت هنوز هم ناراحت بود چون پیش خوانوادش نبود آهی کشید و داخل اتاق نشست سرگرمی اون معمولا گلدوزی یا نقاشی کردن بود و اون میخواست الان این کار رو برای جلوگیری از گریه کردن انجام بده اون واقعا دوست نداشت توی این قصر باشه و تنها آرزوش رفتن از این قصر بود ولی به خاطر خوانوادش مجبور بود اونجا باشه
همه چی از جایی شروع شد که یه روز مین یونگی بیرحم ترین پادشاه دوره چوسان یه برای شکار به روستا رفته بود اون درلباس شکار در حال شکار کردن بود تا اینکه چیزی توجهش رو جلب کردی دختری که اونجا بود و داشت با پروانه ها بازی میکرد مین یونگی با همراهانش دنبال اون دختر رفت و رسید به خونه اون دختر و بعد اونجا رو ترک کرد دوباره برگشتن به قصر مین یونگی تمام روز رو توی فکر بود فردای روز بعد تصمیم گرفت که با اون دختر ازدواج کنه واسه همین یکی از همراهانش رو فرستاد تا با خانواده اون دختر صحبت کنه مین یونگی هر چیزی رو که میخواست به دست می آورد در تمام تاریخ تمام جد های اون چند زن داشتند اما مین یونگی گفته بود تا وقتی واقعا عاشق کسی نشه ازدواج نمیکنه اون احساس کرد عاشق اون دختر شده وقتی همراهش برگشت به اتاق مین یونگی رفت و تمام اطلاعات اون دختر رو به مین یونگی داد و گفت خوانوادش جواب مثبت دادن اون دختر سو ا.ت بود از یک خوانواده فقیر اون دختر خیلی زیبایی بود خوانوادش در بدبختی زندگی میکردند اون عاشق یک پسر بود که خوانوادش مثل خوانواده خودش فقیر بودند اون ۱۹ ساله هست و همراه با خوانوادش کار میکنه اون روز وقتی همراهه مین یونگی به خونه سو ا.ت رفت ا.ت خونه نبود برای همین خوانوادش جواب مثبت رو به همراهه مین یونگی دادن اون ها مجبور بودن جواب مثبت بدن چون وضعیت خوبی نداشتن و میدونستند مین یونگی هر چیزی بخواد به دست میاره و اینکه میخواستند تک دخترشون مثل خودشون در فقر و بدبختی زندگی نکنه وقتی ا.ت به خونه برگشت خوانواده اش موضوع رو بهش گفتند اون کلی گریه کرد ولی مجبور بود این کار رو انجام بده فردا قرار بود همراهان شاه به دنبال ا.ت بیان تا اون رو به قصر ببرن و برای عروسی آماده اش کنن ا.ت با اینکه در خواندان سلطنتی بزرگ نشده بود ولی رفتار بسیار مودبانه ای داشت و تمام رسوم خواندان سلطنتی رو بلد بود تنها نگرانی اون این بود که داشت با بی رحم ترین پادشاه چوسان ازدواج میکرد همه از مین یونگی می ترسیدند و سعی میکردند خطایی نکنند چون مین یونگی ببخششی نداشت
فردا
همراهان مین یونگی همراه با کجاوه رفتن دنبال ا.ت
ا.ت سوار کجاوه شد و باهاشون به قصر رفت اتاقش رو بهش نشون دادن چون هنوز با شاه ازدواج نکرده بود توی اتاق مشترک نبودن ا.ت هنوز هم ناراحت بود چون پیش خوانوادش نبود آهی کشید و داخل اتاق نشست سرگرمی اون معمولا گلدوزی یا نقاشی کردن بود و اون میخواست الان این کار رو برای جلوگیری از گریه کردن انجام بده اون واقعا دوست نداشت توی این قصر باشه و تنها آرزوش رفتن از این قصر بود ولی به خاطر خوانوادش مجبور بود اونجا باشه
۱۰۴.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.