عشق پادشاه (پارت۳)
عشق پادشاه (پارت۳)
& ملکه من چرا میترسی بهت که گفتم کاریت ندادم
* قضیه این نیست من راستش علاقه ای به شما ندارم من عاشق یه نفر دیگه هستم
& اما واسه گفتن این چیزا دیر شده ملکه باید امشب خوب بخوابی چون فردا یه هدیه واست دارم ملکه و پادشاه خوابیدن فردا همه دور هم نشسته بودند بیرون قصر تا پادشاه هدیه ای که میخواست رو به ملکه بده کمی گذشت و همراهان پادشاه مردی رو آوردن که صورتش مشخص نبود همه از دیدن اون نرد تعجب کرده بودند و براشون سوال بود که اون مرد کیه پادشاه بو پوزخندی که روی لبش بود به ملکه نگاه میکرد چشم اون مرد رو باز کردن و ملکه تونست اون رو بشناسه خودش بود کسی که ملکه عاشقش بود پسری که قبلا همسایه ملکه بود اما اون چرا اینجا بود
& خب خب ملکه ی من انگار حسابی تعجب کردی این همون پسری بود که گفتی عاشقشی اره من مین یونگی هم هر چیزی رو که بخوام به دست میارم حتی تو ملکه حق نداری عاشق کسی به جز من باشی حالا ام سر عشقت رو میزنیم تا بفهمی نباید عاشق کسی به جز من باشی
* نه نه لطفا این کارو نکنین خواهش میکنم
& خواهش کردنت به دردی نمیخوره راهی نیست مثل اینکه نشنیدی من بیرحم هستم به هیچ کس رحم نمیکنم
ا.ت ناچار بود واسه همین وقتی میخواستند شمشیر رو ببرن زیر گلوی اون پسر ا.ت شمشیر مین یونگی رو برداشت اما برای اینکه به مین یونگی بگه اون پسرو نکشن دیر بود سرشو زدن ا.ت هم شمشیر مین یونگی رو برداشت و گرفت زیر گلوش
& چیکار میکنی
* (با گریه گفت )من .......من دیگه خسته شدم تو اصلا چیزی از عشق میفهمی اصلا میدونی وقتی عشقت جلو چشمات بخاطر تو میمیره چه حسی داره تو اصلا عاشق هستی
ا.ت شمشیر رو بیشتر زیر گلوش فشار داد
& داری چیکار میکنی
* میخوام ببینم واقعا عاشق هستی یا نه اگه عاشق باشی بعد از مردن من کل وجودت میسوزه و خاکستر میشه قلبت دیگه نمیزنه
& ملکه من چرا میترسی بهت که گفتم کاریت ندادم
* قضیه این نیست من راستش علاقه ای به شما ندارم من عاشق یه نفر دیگه هستم
& اما واسه گفتن این چیزا دیر شده ملکه باید امشب خوب بخوابی چون فردا یه هدیه واست دارم ملکه و پادشاه خوابیدن فردا همه دور هم نشسته بودند بیرون قصر تا پادشاه هدیه ای که میخواست رو به ملکه بده کمی گذشت و همراهان پادشاه مردی رو آوردن که صورتش مشخص نبود همه از دیدن اون نرد تعجب کرده بودند و براشون سوال بود که اون مرد کیه پادشاه بو پوزخندی که روی لبش بود به ملکه نگاه میکرد چشم اون مرد رو باز کردن و ملکه تونست اون رو بشناسه خودش بود کسی که ملکه عاشقش بود پسری که قبلا همسایه ملکه بود اما اون چرا اینجا بود
& خب خب ملکه ی من انگار حسابی تعجب کردی این همون پسری بود که گفتی عاشقشی اره من مین یونگی هم هر چیزی رو که بخوام به دست میارم حتی تو ملکه حق نداری عاشق کسی به جز من باشی حالا ام سر عشقت رو میزنیم تا بفهمی نباید عاشق کسی به جز من باشی
* نه نه لطفا این کارو نکنین خواهش میکنم
& خواهش کردنت به دردی نمیخوره راهی نیست مثل اینکه نشنیدی من بیرحم هستم به هیچ کس رحم نمیکنم
ا.ت ناچار بود واسه همین وقتی میخواستند شمشیر رو ببرن زیر گلوی اون پسر ا.ت شمشیر مین یونگی رو برداشت اما برای اینکه به مین یونگی بگه اون پسرو نکشن دیر بود سرشو زدن ا.ت هم شمشیر مین یونگی رو برداشت و گرفت زیر گلوش
& چیکار میکنی
* (با گریه گفت )من .......من دیگه خسته شدم تو اصلا چیزی از عشق میفهمی اصلا میدونی وقتی عشقت جلو چشمات بخاطر تو میمیره چه حسی داره تو اصلا عاشق هستی
ا.ت شمشیر رو بیشتر زیر گلوش فشار داد
& داری چیکار میکنی
* میخوام ببینم واقعا عاشق هستی یا نه اگه عاشق باشی بعد از مردن من کل وجودت میسوزه و خاکستر میشه قلبت دیگه نمیزنه
۷۶.۸k
۰۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.