اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
اسم پروانه ای که در تاریکی می سوزد
پارت ۴۰
(ویو نابی)
رفتم خونه که مامانی دیدم روی مبل نشسته بود و پسر جوون نشسته بود
از پشت کامل پسره معلوم نبود وقتی مامانی من دید چشماش برق زد
مین سو: اومدی نابی
با حرف مامانی پسره سرش برگردوند وقتی چهرش دیدم همون لحظه شناختمش
پسر عموم که از بچگی صمیمی بودیم اومده بود..... ولی راستش اوایل همدیگه
عین چی کتک می زدیم ولی بعدش خیلی صمیمی شدیم ....
نابی: سلام
هیونگ سو با لبخنده رو مخ همیشگی اومد سمتم
هیونگ سو: دختره خنگ چرا وقتی که از آمریکا رفتی دیگه باهام ارتباط نگرفتی
اومد بغلم کرد
نابی: مامانی بهت چیزی نگفته
یکم متعجب نگام کرد و بعد
هیونگ سو: اوه گفت ببخشید..... ببخشید نتونستم پیشت باشم من مثل تو
بعد از آمریکا به جای دیگه ای رفتم......رفتم ایتالیا ببخشید نبودم
نابی: مهم نیست ......می دونی دلم برات تنگ شده بود حتی برای دعوا هامون
هیونگ سو: منم
رفتیم روی کاناپه نشستم یکم خوشحال شدم آخه بعد از مدت ها دوست بچگیم
دیدم درسته پسر عموم بود ولی ما بیشتر دوست بودیم
نابی: الان ۲۷ هستی درسته
هیونگ سو: هوم تو هم ۲۲ ......مامانی یادت میاد وقتی ما دوتا رفتیم آمریکا پیش
یه جون چقدر نابی خوشحال بود
مامانی: یادم..........شما دوتا باهم رفتید.... چقدر زود بزرگ شدید
نابی: دقیقا.......هیونگ سو اون موقع ها خیلی غر غرو بود
هیونگ سو : البته تو بچه تر بودی
نابی: پسره رو مخ
هیونگ سو: دختره چش سفید.....
خواستم ادامه بدم که مامانی مانع شد
مامانی: بچه ها حالا که همه جمع شدیم باید مثله بگم ولی دیگه دیره بزاریم
برای فردا
بچهها: باشه مامانی
هر کدوم به سمت اتاق خودمون رفتیم وارد اتاق شدم گوشیم از کیفم بیرون آوردم
جونگ کوک کلی تماس گرفته بود الان خوابم میاد بعداً زنگ می زنم...........که.........
پارت ۴۰
(ویو نابی)
رفتم خونه که مامانی دیدم روی مبل نشسته بود و پسر جوون نشسته بود
از پشت کامل پسره معلوم نبود وقتی مامانی من دید چشماش برق زد
مین سو: اومدی نابی
با حرف مامانی پسره سرش برگردوند وقتی چهرش دیدم همون لحظه شناختمش
پسر عموم که از بچگی صمیمی بودیم اومده بود..... ولی راستش اوایل همدیگه
عین چی کتک می زدیم ولی بعدش خیلی صمیمی شدیم ....
نابی: سلام
هیونگ سو با لبخنده رو مخ همیشگی اومد سمتم
هیونگ سو: دختره خنگ چرا وقتی که از آمریکا رفتی دیگه باهام ارتباط نگرفتی
اومد بغلم کرد
نابی: مامانی بهت چیزی نگفته
یکم متعجب نگام کرد و بعد
هیونگ سو: اوه گفت ببخشید..... ببخشید نتونستم پیشت باشم من مثل تو
بعد از آمریکا به جای دیگه ای رفتم......رفتم ایتالیا ببخشید نبودم
نابی: مهم نیست ......می دونی دلم برات تنگ شده بود حتی برای دعوا هامون
هیونگ سو: منم
رفتیم روی کاناپه نشستم یکم خوشحال شدم آخه بعد از مدت ها دوست بچگیم
دیدم درسته پسر عموم بود ولی ما بیشتر دوست بودیم
نابی: الان ۲۷ هستی درسته
هیونگ سو: هوم تو هم ۲۲ ......مامانی یادت میاد وقتی ما دوتا رفتیم آمریکا پیش
یه جون چقدر نابی خوشحال بود
مامانی: یادم..........شما دوتا باهم رفتید.... چقدر زود بزرگ شدید
نابی: دقیقا.......هیونگ سو اون موقع ها خیلی غر غرو بود
هیونگ سو : البته تو بچه تر بودی
نابی: پسره رو مخ
هیونگ سو: دختره چش سفید.....
خواستم ادامه بدم که مامانی مانع شد
مامانی: بچه ها حالا که همه جمع شدیم باید مثله بگم ولی دیگه دیره بزاریم
برای فردا
بچهها: باشه مامانی
هر کدوم به سمت اتاق خودمون رفتیم وارد اتاق شدم گوشیم از کیفم بیرون آوردم
جونگ کوک کلی تماس گرفته بود الان خوابم میاد بعداً زنگ می زنم...........که.........
- ۱۰.۱k
- ۲۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط