حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۱۳
به دیوار نگاه کردم.پر بود از تابلوهاي نقاشی.از یکیش خوشم اومد.روبه روش وایسادم و بهش نگاه کردم.تابلو پر بود از درخت هاي کاج سرسبز و بلند.یک دختر کوچیک با پیراهن پاره و پاي برهنه به یه درخت خشکیده ي بی شاخ و برگ تکیه داده بود و دستشو روش گذاشته بود.سرشو بالا گرفته بود و بهش نگاه می کرد.
لیلا گفت: نقاشی هاي اونجا رو دیدي؟
- کجا؟
- اونجا... بیا تا بهت نشون بدم.
با هم رفتیم.
گفت: نگاه کن! به خدا من هرچی نگاه کردم آخرش نفهمیدم چی کشیده؟
خندیدم و گفتم: به این سبک نقاشی میگن...
یهو دو نفر زدن به شونه ي من و لیلا و گفتن«:سلام برهنرمندان مملکت!»
برگشتیم دید می مهسا و یسنا هستن.
لیلا با ترس گفت: اي درد بگیرید... زهرمون ترکید!
با خنده گفتن:شما اینجا چیکار می کنید؟!
لیلا: اومدیم ببینم سبک جدید چی اومده به بازار؟
مهسا:اها...پس مزاحم دیدنتون نمیشم بفرمایید استاد
گفتم:شماها اینجا چیکار می کنید؟ به قیافتون نمیاد فرهنگی هنري باشید!
یسنا: مگه فرهنگیا و هنریا چه شکلین؟!
به لیلا که داشت متفکرانه به تابلوي روبه روش که به شکل خط خطی رنگ آمیزي شده بود نگاه می کرد،اشاره کردم و گفتم:این شکلین!
مهسا و یسنازدن زیر خنده.
لیلا با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت:چیه ؟ به چی می خندین؟
مهسا باخنده گفت:استاد خواهش میکنم به دیدنتون ادامه بدید!ما دیگه مزاحمتون نمی شیم!
خواستن برن که لیلا گفت: شما اینجا چیزي هم خوردین؟
یسنا: آره اونجاست... برید تا تموم نشده.
اینو گفتن و با خنده رفتن.
لیلا گفت: اینا چشون بود؟!
با لبخند گفتم: هیچی استاد... از اینطرف لطفا!
رفتیم طرف میزي که آبمیوه روش گذاشته بودن.من و لیلا هر کدومون یکی برداشتیم و خوردیم.
لیلا گفت: اون نقاشیه قشنگه. نه؟
#پارت_۱۱۳
به دیوار نگاه کردم.پر بود از تابلوهاي نقاشی.از یکیش خوشم اومد.روبه روش وایسادم و بهش نگاه کردم.تابلو پر بود از درخت هاي کاج سرسبز و بلند.یک دختر کوچیک با پیراهن پاره و پاي برهنه به یه درخت خشکیده ي بی شاخ و برگ تکیه داده بود و دستشو روش گذاشته بود.سرشو بالا گرفته بود و بهش نگاه می کرد.
لیلا گفت: نقاشی هاي اونجا رو دیدي؟
- کجا؟
- اونجا... بیا تا بهت نشون بدم.
با هم رفتیم.
گفت: نگاه کن! به خدا من هرچی نگاه کردم آخرش نفهمیدم چی کشیده؟
خندیدم و گفتم: به این سبک نقاشی میگن...
یهو دو نفر زدن به شونه ي من و لیلا و گفتن«:سلام برهنرمندان مملکت!»
برگشتیم دید می مهسا و یسنا هستن.
لیلا با ترس گفت: اي درد بگیرید... زهرمون ترکید!
با خنده گفتن:شما اینجا چیکار می کنید؟!
لیلا: اومدیم ببینم سبک جدید چی اومده به بازار؟
مهسا:اها...پس مزاحم دیدنتون نمیشم بفرمایید استاد
گفتم:شماها اینجا چیکار می کنید؟ به قیافتون نمیاد فرهنگی هنري باشید!
یسنا: مگه فرهنگیا و هنریا چه شکلین؟!
به لیلا که داشت متفکرانه به تابلوي روبه روش که به شکل خط خطی رنگ آمیزي شده بود نگاه می کرد،اشاره کردم و گفتم:این شکلین!
مهسا و یسنازدن زیر خنده.
لیلا با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت:چیه ؟ به چی می خندین؟
مهسا باخنده گفت:استاد خواهش میکنم به دیدنتون ادامه بدید!ما دیگه مزاحمتون نمی شیم!
خواستن برن که لیلا گفت: شما اینجا چیزي هم خوردین؟
یسنا: آره اونجاست... برید تا تموم نشده.
اینو گفتن و با خنده رفتن.
لیلا گفت: اینا چشون بود؟!
با لبخند گفتم: هیچی استاد... از اینطرف لطفا!
رفتیم طرف میزي که آبمیوه روش گذاشته بودن.من و لیلا هر کدومون یکی برداشتیم و خوردیم.
لیلا گفت: اون نقاشیه قشنگه. نه؟
۲.۹k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.