حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۱۱
پولو گرفتم، کولمو گذاشتم رو شونه هام،راه افتادم.یه پسر که توان وایسادن نداشت،جلومو گرفت و گفت:منو می شناسی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: آره... اکبر.
از تو جیب شلوارش پول درآورد و جلوم گرفت،گفت:بده.خیلی حالم خرابه.
همین جور نگاش می کردم.گفتم:آخه اینجا وسط پارك که نمیشه؟بیا بریم اون گوشه.
پشت سرم اومد.به زور قدم برمی داشت.پشت یه درخت تنومند وایسادیم.پولو ازش گرفتم،مواد بهش دادم.
وقتی رفت،با تاسف نگاش کردم.واقعا چرا این بلاها رو سر خودشون میارن؟تا کی می خوان اینجوري زندگی کنن؟ته زندگیشون یا خرابه است یا جوب.بیچاره پدر مادراشون یه عمر زحمت می کشن،بچه بزرگ می کنن،آخرش باید تو سرد خونه تحویلشون بگیرن.
یه نفس دادم بیرون،رفتم به یه بستنی فروشی،دوتا بستنی توت فرنگی گرفتم. شاد وشنگول راه می رفتم که یکی از پشت سرم گفت: خانم!
برگشتم یه آقاي سی و یک ساله با ریش مرتب،قد بلند با چشم و ابروي مشکی. قیافش مهربون بود.
گفت:مواد داري؟
با تعجب گفتم:بله؟
با لبخند و تن صداي پایین حرف می زد.
گفت:مواد.داري بهم بدي؟
پوزخند زدم و گفتم:خیلی بهم میاد مواد فروش باشم؟!
پشتمو بهش کردم و راه افتادم.
پشت سرم اومد و گفت:همین الان دیدم به اون پسره فروختی.
وایسادم و گفتم:چی فروختم؟
با لبخند گفت:آب نبات چوبی.می دونم داري.بهم بده لازم دارم.
سر تا پاشو نگاه کردم و گفتم:به قیافه ي مذهبیت نمیاد معتاد باشی!
با لبخند گفت:نیستم.براي کسی می خوام.
-شرمنده.من مواد فروش نیستم.برو همون جایی که قبلا می خریدي.
دوباره راه افتادم. با قدم هاي تند پشت سرم اومد.
جلوم وایساد،گفت:خواهش کردم ازت.می دونم مواد می فروشی.دیدمت با اون پسره رفتی پشت درخت بهش دادي.اگه لازم نداشتم التماست نمی کردم.
نگاش کردم. با مهربونی نگام می کرد. چشماي مشکیشو خمار کرده بود.
با لبخند گفت:می دي؟!
با چشماش رامم کرد؛ گفتم: پول داري؟
خوشحال شد. دست برد به کتش و گفت: آره... آره دارم.
#پارت_۱۱۱
پولو گرفتم، کولمو گذاشتم رو شونه هام،راه افتادم.یه پسر که توان وایسادن نداشت،جلومو گرفت و گفت:منو می شناسی؟
سرمو تکون دادم و گفتم: آره... اکبر.
از تو جیب شلوارش پول درآورد و جلوم گرفت،گفت:بده.خیلی حالم خرابه.
همین جور نگاش می کردم.گفتم:آخه اینجا وسط پارك که نمیشه؟بیا بریم اون گوشه.
پشت سرم اومد.به زور قدم برمی داشت.پشت یه درخت تنومند وایسادیم.پولو ازش گرفتم،مواد بهش دادم.
وقتی رفت،با تاسف نگاش کردم.واقعا چرا این بلاها رو سر خودشون میارن؟تا کی می خوان اینجوري زندگی کنن؟ته زندگیشون یا خرابه است یا جوب.بیچاره پدر مادراشون یه عمر زحمت می کشن،بچه بزرگ می کنن،آخرش باید تو سرد خونه تحویلشون بگیرن.
یه نفس دادم بیرون،رفتم به یه بستنی فروشی،دوتا بستنی توت فرنگی گرفتم. شاد وشنگول راه می رفتم که یکی از پشت سرم گفت: خانم!
برگشتم یه آقاي سی و یک ساله با ریش مرتب،قد بلند با چشم و ابروي مشکی. قیافش مهربون بود.
گفت:مواد داري؟
با تعجب گفتم:بله؟
با لبخند و تن صداي پایین حرف می زد.
گفت:مواد.داري بهم بدي؟
پوزخند زدم و گفتم:خیلی بهم میاد مواد فروش باشم؟!
پشتمو بهش کردم و راه افتادم.
پشت سرم اومد و گفت:همین الان دیدم به اون پسره فروختی.
وایسادم و گفتم:چی فروختم؟
با لبخند گفت:آب نبات چوبی.می دونم داري.بهم بده لازم دارم.
سر تا پاشو نگاه کردم و گفتم:به قیافه ي مذهبیت نمیاد معتاد باشی!
با لبخند گفت:نیستم.براي کسی می خوام.
-شرمنده.من مواد فروش نیستم.برو همون جایی که قبلا می خریدي.
دوباره راه افتادم. با قدم هاي تند پشت سرم اومد.
جلوم وایساد،گفت:خواهش کردم ازت.می دونم مواد می فروشی.دیدمت با اون پسره رفتی پشت درخت بهش دادي.اگه لازم نداشتم التماست نمی کردم.
نگاش کردم. با مهربونی نگام می کرد. چشماي مشکیشو خمار کرده بود.
با لبخند گفت:می دي؟!
با چشماش رامم کرد؛ گفتم: پول داري؟
خوشحال شد. دست برد به کتش و گفت: آره... آره دارم.
۳.۶k
۱۸ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.