پارت 142 آخرین تکه قلبم
#پارت_142 #آخرین_تکه_قلبم
نیما:
_ببخشید خانم..
_بله؟
_شما این پسره که به نیاز...
نفس عصبی کشیدم و ادامه دادم:
_می شناختید؟
به نیاز نگاه کرد و گفت:
_دیگه حتی خودمم نمی شناسم..
_یعنی چی؟
_نامزدم بود.. ولی بعدش متوجه شدم پدر کشتگی داشتیم باهم..
_یعنی چی نمی فهمم..میشه درست توضیح بدید؟
_یعنی اینکه تموم این مدت واسه ما نقش میومد که دوسمون داره.. واسه من بابام و مامانم ولی چند روز پیش به خیال خودشفکر کرد عاشقش شدم و با رها کردنم انتقامشو گرفت..نمی دونم اون از کجا می دونست که نیاز اونجاست و بهش حمله کرد.. واقعا خودمم گیج شدم!
دستمو مشت کردم و گفتم:
_می فهمم بالاخره.
_اون با اینکارا می خواد انتقام بگیره.. من با مامانمم تماس گرفتم گفت نیومده شمال و مامانشم خبری ازش نداره..من احتمال می دم اصلا از اینجا خارج نشده باشه و یه جا همین اطراف قایم شده باشه!
سری تکون دادم و ازش دور شدم.
_به همین زودیا انتقام کاری که باهام کرد و ازش می گیرم.
*****
سرم رو روی بالش محکم و سرد گذاشتم.
سرما به پلاتین پام خورده بود و به شدت درد می کرد.
به زحمت از جام بلند شدم و پارچه رو روی بخاری گذاشتم.
پارچه رو پیچوندم دور پام و پتو رو کشیدم روم .
به ساعت نگاه کردم.. سه و سه دقیقه بود.. ساعت های جفت..!
عادت داشت هی ساعت هارو یاد آوری کنه.. خیلی دلم برا اون روزا تنگ شده..!
رفتم داخل واتساپمو پی ویشو لمس کردم .
خیلی وقت بود آنلاین نشده بودم..
تایپ کردم..
_دارم از دلتنگی می میرم .. بس کن این همه دوریو نیاز .. دلم واسه اون صدات لک زده اون چشمای درشتت وقتی زل می زدی توی چشمم و عصبی نگاهم می کردی.
آهنگ اگه "یه روز بری سفر"(فرامز اصلانی) رو پلی کردم و فرستادمش واسه نیاز.
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه...
دوباره باز غمت بیاد که منو باز مبتلا کنه..
به دل می گم کاریش نباشه بزاره دردتو دوا شه
بره توی تموم جونم که باز برات آواز بخونم..
که باز برات آواز بخونم...
رفتم پشت پنجره و زمزمه کردم همراه خواننده:
_اگه فراموشم کنی ترک آغوشم کنی..
پرنده ی دریا می شم تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خاموش بمونه
میرم که هرکسی بدونه
می رم بسوی اون دیاری که توش منو تنها نزاری..!
*****
با شنیدن زنگ ساعت هشدارم پتو کنار زدم و مرتبش کردم.
آفتاب تموم اتاقو پر از زر افشانای خودش کرده بود..
نفس عمیقی کشیدم .
به نظر روز خوبی میومد.. حس کردم امروز قراره اتفاقای خوبی بیوفته بهم .
ته دلم از چیزی که دوست داشتم برام اتفاق بیوفته ضعف رفت!
**
با اصرار های فراوان و پارتی بازی و این حرفا بالاخره اجازه دادن برم داخل اتاقش.
دستشو گرفتم تو دستام.
_امروز چه خوشگل شدی خانومم..
صورتش بی نهایت معصوم شده بود.
_دلم واسه جوجه کوچولوم کلی تنگ شده بودا..
نیما:
_ببخشید خانم..
_بله؟
_شما این پسره که به نیاز...
نفس عصبی کشیدم و ادامه دادم:
_می شناختید؟
به نیاز نگاه کرد و گفت:
_دیگه حتی خودمم نمی شناسم..
_یعنی چی؟
_نامزدم بود.. ولی بعدش متوجه شدم پدر کشتگی داشتیم باهم..
_یعنی چی نمی فهمم..میشه درست توضیح بدید؟
_یعنی اینکه تموم این مدت واسه ما نقش میومد که دوسمون داره.. واسه من بابام و مامانم ولی چند روز پیش به خیال خودشفکر کرد عاشقش شدم و با رها کردنم انتقامشو گرفت..نمی دونم اون از کجا می دونست که نیاز اونجاست و بهش حمله کرد.. واقعا خودمم گیج شدم!
دستمو مشت کردم و گفتم:
_می فهمم بالاخره.
_اون با اینکارا می خواد انتقام بگیره.. من با مامانمم تماس گرفتم گفت نیومده شمال و مامانشم خبری ازش نداره..من احتمال می دم اصلا از اینجا خارج نشده باشه و یه جا همین اطراف قایم شده باشه!
سری تکون دادم و ازش دور شدم.
_به همین زودیا انتقام کاری که باهام کرد و ازش می گیرم.
*****
سرم رو روی بالش محکم و سرد گذاشتم.
سرما به پلاتین پام خورده بود و به شدت درد می کرد.
به زحمت از جام بلند شدم و پارچه رو روی بخاری گذاشتم.
پارچه رو پیچوندم دور پام و پتو رو کشیدم روم .
به ساعت نگاه کردم.. سه و سه دقیقه بود.. ساعت های جفت..!
عادت داشت هی ساعت هارو یاد آوری کنه.. خیلی دلم برا اون روزا تنگ شده..!
رفتم داخل واتساپمو پی ویشو لمس کردم .
خیلی وقت بود آنلاین نشده بودم..
تایپ کردم..
_دارم از دلتنگی می میرم .. بس کن این همه دوریو نیاز .. دلم واسه اون صدات لک زده اون چشمای درشتت وقتی زل می زدی توی چشمم و عصبی نگاهم می کردی.
آهنگ اگه "یه روز بری سفر"(فرامز اصلانی) رو پلی کردم و فرستادمش واسه نیاز.
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه...
دوباره باز غمت بیاد که منو باز مبتلا کنه..
به دل می گم کاریش نباشه بزاره دردتو دوا شه
بره توی تموم جونم که باز برات آواز بخونم..
که باز برات آواز بخونم...
رفتم پشت پنجره و زمزمه کردم همراه خواننده:
_اگه فراموشم کنی ترک آغوشم کنی..
پرنده ی دریا می شم تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خاموش بمونه
میرم که هرکسی بدونه
می رم بسوی اون دیاری که توش منو تنها نزاری..!
*****
با شنیدن زنگ ساعت هشدارم پتو کنار زدم و مرتبش کردم.
آفتاب تموم اتاقو پر از زر افشانای خودش کرده بود..
نفس عمیقی کشیدم .
به نظر روز خوبی میومد.. حس کردم امروز قراره اتفاقای خوبی بیوفته بهم .
ته دلم از چیزی که دوست داشتم برام اتفاق بیوفته ضعف رفت!
**
با اصرار های فراوان و پارتی بازی و این حرفا بالاخره اجازه دادن برم داخل اتاقش.
دستشو گرفتم تو دستام.
_امروز چه خوشگل شدی خانومم..
صورتش بی نهایت معصوم شده بود.
_دلم واسه جوجه کوچولوم کلی تنگ شده بودا..
۱۰.۲k
۲۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.