پارت ۱۴۴ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۴۴ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیما:
تکیه امو دادم به پشتی و گفتم:
_ببخشید مزاحم شدم و بی خبر اومدم.
_مزاحم چیه نیما جان تو نور چشم مایی هر وقت بیای چه ما باشیم چه دیگه نباشیم در این خونه به روی تا بازه .
_ایشالله که همیشه باشید اینجا بدون شما صفایی نداره.
دم نوش رو جلوم گذاشت و گفت:
_ دم نوش آویشن بخور ، می دونم که چایی دوس نداری.
لبخندی زدم و گفتم:
_دستت درد نکنه آره چایی دوس ندارم.
_سرت درد نکنه ننه ..بابات و مادرت و خواهرت چرا نیومدن؟حالشون خوبه؟
_آره من خودم تنها اومدم اونا در جریان نبودن.
_خدا پشت و پناهشون باشه هرجا هستن..
***
با باز شدن با چهره ی عصبی بابا بزرگ مواجه شدم.
در حالی که غر می زد رفت سمت جا کفشی و کفش هاشو گذاشت اونجا.
مامان بزرگ با دیدنش رفت سمتش و گفت:
_سلام حاجی خسته نباشی.
بابا بزرگ با دیدن مامان بزرگ لبخند زد و گفت:
_سلام نوری خانوم .. پات خوب شد؟
_اره بهتره..
مامان بزرگ به من اشاره کرد و گفت:
_حاجی ببین کی اومده!
بابا بزرگ با دیدنم لبخندی زد.
از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
_سلام بابا بزرگ خوبی؟
مردونه دست دادیم.
_سلام آقا نیمای گل .. خوش آمدی.. منت سرمون گذاشتی!
_اختیار دارید بابا بزرگ این چه حرفیه؟
_تو با وفا تر از همه ای خداروشکر..
سری تکون دادم و گفتم :
_لطف دارید شما.
مامان بزرگ رو به هردومون گفت:
_بشینید.. حاجی دم نوش می خوری یا چای؟
بابا بزرگ با لبخند خاصی که واسه مامان بزرگ روی لبش نقش می بست ، گفت:
_دم نوش بیار .. بعدشم بیا بشین که دوباره پات درد نگیره.
مامان بزرگ با عشق به بابا بزرگ نگاه کرد و سری و تکون داد و رفت سمت آشپزخونه.
مامان بزرگ دمنوش رو گذاشت جلوی بابا بزرگ و گفت:
_بفرما حاجی.
این همه عشق حتی توی پیری؟ یعنی منو نیازم توی پیری انقدر عاشق هم می مونیم؟!
* عشق این نیست وسط راه ازش سیر شی ، عشق یعنی باهاش پیر شی *
با شنیدن قوقولی قوقو ی خروس چشمامو باز کردم.
رفتم سمت پنجره.
امروز برعکس روزای دیگه آفتاب قشنگی آسمونو نقاشی کرده بود.
با شستن سر و صورتم زندگب به تموم سلول های بدنم برگشت.
هیچ حسی بهتر از این نیست که صبح آب یخ بزنی به سر و صورتت حتی از حموم با آب یخم لذت بخش تره!
با دیدن مادربزرگ که این بار لباس های خوشگل تری به تن کرده بود انرژی ام دو برابر شد.
_سلام مامان بزرگ.
_سلام نیما جان صبح ات بخیر ننه.
_صبح شما ام بخیر .. بابا بزرگ بیدارن؟
_آره خیلی وقته بعد از نماز صبح دیگه نمی خوابه!
_آها.
_آره پسرم بیا بریم صبحونه بخوریم.
_دستتون درد نکنه انقدرم زحمت نکشید..دیگه دارید خجالتم می دید!
_این حرفا چیه ننه؟یه صبحونه زحمته؟اینو که هرروز دارم ددست می کنم.
با دیدن سر شیر توی سفره حال خوبم بهتر شد.
به بابا بزرگ سلام دادم و نشستم سر سفره.
نیما:
تکیه امو دادم به پشتی و گفتم:
_ببخشید مزاحم شدم و بی خبر اومدم.
_مزاحم چیه نیما جان تو نور چشم مایی هر وقت بیای چه ما باشیم چه دیگه نباشیم در این خونه به روی تا بازه .
_ایشالله که همیشه باشید اینجا بدون شما صفایی نداره.
دم نوش رو جلوم گذاشت و گفت:
_ دم نوش آویشن بخور ، می دونم که چایی دوس نداری.
لبخندی زدم و گفتم:
_دستت درد نکنه آره چایی دوس ندارم.
_سرت درد نکنه ننه ..بابات و مادرت و خواهرت چرا نیومدن؟حالشون خوبه؟
_آره من خودم تنها اومدم اونا در جریان نبودن.
_خدا پشت و پناهشون باشه هرجا هستن..
***
با باز شدن با چهره ی عصبی بابا بزرگ مواجه شدم.
در حالی که غر می زد رفت سمت جا کفشی و کفش هاشو گذاشت اونجا.
مامان بزرگ با دیدنش رفت سمتش و گفت:
_سلام حاجی خسته نباشی.
بابا بزرگ با دیدن مامان بزرگ لبخند زد و گفت:
_سلام نوری خانوم .. پات خوب شد؟
_اره بهتره..
مامان بزرگ به من اشاره کرد و گفت:
_حاجی ببین کی اومده!
بابا بزرگ با دیدنم لبخندی زد.
از جام بلند شدم و رفتم سمتش.
_سلام بابا بزرگ خوبی؟
مردونه دست دادیم.
_سلام آقا نیمای گل .. خوش آمدی.. منت سرمون گذاشتی!
_اختیار دارید بابا بزرگ این چه حرفیه؟
_تو با وفا تر از همه ای خداروشکر..
سری تکون دادم و گفتم :
_لطف دارید شما.
مامان بزرگ رو به هردومون گفت:
_بشینید.. حاجی دم نوش می خوری یا چای؟
بابا بزرگ با لبخند خاصی که واسه مامان بزرگ روی لبش نقش می بست ، گفت:
_دم نوش بیار .. بعدشم بیا بشین که دوباره پات درد نگیره.
مامان بزرگ با عشق به بابا بزرگ نگاه کرد و سری و تکون داد و رفت سمت آشپزخونه.
مامان بزرگ دمنوش رو گذاشت جلوی بابا بزرگ و گفت:
_بفرما حاجی.
این همه عشق حتی توی پیری؟ یعنی منو نیازم توی پیری انقدر عاشق هم می مونیم؟!
* عشق این نیست وسط راه ازش سیر شی ، عشق یعنی باهاش پیر شی *
با شنیدن قوقولی قوقو ی خروس چشمامو باز کردم.
رفتم سمت پنجره.
امروز برعکس روزای دیگه آفتاب قشنگی آسمونو نقاشی کرده بود.
با شستن سر و صورتم زندگب به تموم سلول های بدنم برگشت.
هیچ حسی بهتر از این نیست که صبح آب یخ بزنی به سر و صورتت حتی از حموم با آب یخم لذت بخش تره!
با دیدن مادربزرگ که این بار لباس های خوشگل تری به تن کرده بود انرژی ام دو برابر شد.
_سلام مامان بزرگ.
_سلام نیما جان صبح ات بخیر ننه.
_صبح شما ام بخیر .. بابا بزرگ بیدارن؟
_آره خیلی وقته بعد از نماز صبح دیگه نمی خوابه!
_آها.
_آره پسرم بیا بریم صبحونه بخوریم.
_دستتون درد نکنه انقدرم زحمت نکشید..دیگه دارید خجالتم می دید!
_این حرفا چیه ننه؟یه صبحونه زحمته؟اینو که هرروز دارم ددست می کنم.
با دیدن سر شیر توی سفره حال خوبم بهتر شد.
به بابا بزرگ سلام دادم و نشستم سر سفره.
۱۱.۱k
۲۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.