پارت ۱۴۰ آخرین تکه قلبم به قلم izeinabii
#پارت_۱۴۰ #آخرین_تکه_قلبم به قلم izeinabii
نیما:
سری تکون داد و اماده شد .
_بدو..
با پایی که پلاتین توش بود با قدم های بلند و به سختی دوییدم.
سعی داشت ازم بزنه جلو ..
تموم انرژیمو گذاشتم و ازش خیلی خیلی جلو زدم و رسیدم کنار ماشین.
خبیثانه نگاش کردم.
نا امید و وحشت زده نگام کرد.. انگار باورش نمی شد با منی که یه پامم پلاتینه مسابقه گذاشته و باخته..
با ناراحتی گفت:
_قبول نیست کفش های من پاشنه دار بود تو کتونی داشتی منم اگه کتونی داشتم می بردم.
رفتم سمتش و گفتم:
_نزن زیرش نیاز..
آب دهنشو قورت داد و یه قدم رفت عقب.
_نمی خوام قبول نیست...
_هیس..
شروع کرد به دوییدن..جیغ های خفیف می کشید .. تمام لامپ های پارک بخاطر تاریک شدن هوا روشن شده بود.
رسیدم بهش و با یه حرکت از زمین بلندش کردم و گرفتمش روی دستم.
با ناراحتی نگاهم کرد..
_نیما.. قبول نیست..
_هیس..جر زنی نکن.
انگار که بغض کرده باشه!
در ماشینو باز کردم و گذاشتمش تو ماشین خودمم سوار شدم.
با ترس بهم زل زد و گفت:
_می خوای چیکار کنی؟
طاقت این نگاهشو نداشتم.
کشیدمش تو بغلم و گفتم:
_نترس عشقم .. هیچ کاری نمی خوام کنم .
با نگاه نگرانش زل زد توی عمق نگاهم.
_راست می گی؟
سری تکون دادم و دستشو گرفتم.
یخ زده بود.
_سردته؟
_نه
_الکی نگو.
بخاری رو روشن کردم و گفتم:
_بدو بیا اینجا ببینم.
با یه حرکت خودشو پرت کرد تو بغلم که سرش خورد تو لبم و بدجور درد گرفت!
_آخ نیاز لبم..
با نگرانی به لبم زل زد.
_چی شدی نیما؟
_سرت خورد به لبم.
دستشو گذاشت روی لبم و گفت:
_بمیرم الهی...
_خدانکنه..خوبش کن خب!
_چجوری آخه؟
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:
_نمی دونم مثلا..
به لبش زل زدم و بهش اشاره کردم:
_با این صورتی کوچولو ..
لپاش از خجالت گر گرفت و دستشو گذاشت روی لبش و گفت:
_هیع!
_منتظرم.
روش نمی شد و من می خواستم که شده برای یک ذره ام بیشتر باهام احساس راحتی کنه و این خجالتشو بزاره کنار!
آروم سرشو آورد نزدیک ترم و یه ثانتی لبم بود که چشمامو بستم .
اما خبری ازش نبود.
هرم نفساش می خورد به صورتم و هر لحظه حس جنون بیشتری بهم دست می داد.
با اخم چشمامو باز کردم.
_پ چرا..
با لبش جلوی حرف زدنمو گرفت .
دستشو قاب صورتم کرده بود و تکون نمی خورد.
دستشو گذاشتم روی گردنم.
یه دستم رو رها کردم توی موهاشو اون یکی دستمم روی کمرش گذاشتم و محکم همراهیش کردم.
قلبش تند تر می زد و تند نفس می کشید!یه لحظه ازش جدا شدم.
به زحمت چشماشو باز کرد.
نگاهش پر از شرم بود.
به خودم چسبودم اشو محکم تر از قبل ادامه دادم.
*******
خاطره ساختن خیلی خوبه اما اگه یه روز اون آدم نباشه چه بلایی قراره سر آدم بیاد ؟ فکر کن با جای خالی آدمی که نیست و خاطره هایی که هست و عشقی که نیست چه میشه کرد؟
خیلی سخته گریه واسه خاطرات خنده دار!
نیما:
سری تکون داد و اماده شد .
_بدو..
با پایی که پلاتین توش بود با قدم های بلند و به سختی دوییدم.
سعی داشت ازم بزنه جلو ..
تموم انرژیمو گذاشتم و ازش خیلی خیلی جلو زدم و رسیدم کنار ماشین.
خبیثانه نگاش کردم.
نا امید و وحشت زده نگام کرد.. انگار باورش نمی شد با منی که یه پامم پلاتینه مسابقه گذاشته و باخته..
با ناراحتی گفت:
_قبول نیست کفش های من پاشنه دار بود تو کتونی داشتی منم اگه کتونی داشتم می بردم.
رفتم سمتش و گفتم:
_نزن زیرش نیاز..
آب دهنشو قورت داد و یه قدم رفت عقب.
_نمی خوام قبول نیست...
_هیس..
شروع کرد به دوییدن..جیغ های خفیف می کشید .. تمام لامپ های پارک بخاطر تاریک شدن هوا روشن شده بود.
رسیدم بهش و با یه حرکت از زمین بلندش کردم و گرفتمش روی دستم.
با ناراحتی نگاهم کرد..
_نیما.. قبول نیست..
_هیس..جر زنی نکن.
انگار که بغض کرده باشه!
در ماشینو باز کردم و گذاشتمش تو ماشین خودمم سوار شدم.
با ترس بهم زل زد و گفت:
_می خوای چیکار کنی؟
طاقت این نگاهشو نداشتم.
کشیدمش تو بغلم و گفتم:
_نترس عشقم .. هیچ کاری نمی خوام کنم .
با نگاه نگرانش زل زد توی عمق نگاهم.
_راست می گی؟
سری تکون دادم و دستشو گرفتم.
یخ زده بود.
_سردته؟
_نه
_الکی نگو.
بخاری رو روشن کردم و گفتم:
_بدو بیا اینجا ببینم.
با یه حرکت خودشو پرت کرد تو بغلم که سرش خورد تو لبم و بدجور درد گرفت!
_آخ نیاز لبم..
با نگرانی به لبم زل زد.
_چی شدی نیما؟
_سرت خورد به لبم.
دستشو گذاشت روی لبم و گفت:
_بمیرم الهی...
_خدانکنه..خوبش کن خب!
_چجوری آخه؟
خودمو زدم به کوچه ی علی چپ و گفتم:
_نمی دونم مثلا..
به لبش زل زدم و بهش اشاره کردم:
_با این صورتی کوچولو ..
لپاش از خجالت گر گرفت و دستشو گذاشت روی لبش و گفت:
_هیع!
_منتظرم.
روش نمی شد و من می خواستم که شده برای یک ذره ام بیشتر باهام احساس راحتی کنه و این خجالتشو بزاره کنار!
آروم سرشو آورد نزدیک ترم و یه ثانتی لبم بود که چشمامو بستم .
اما خبری ازش نبود.
هرم نفساش می خورد به صورتم و هر لحظه حس جنون بیشتری بهم دست می داد.
با اخم چشمامو باز کردم.
_پ چرا..
با لبش جلوی حرف زدنمو گرفت .
دستشو قاب صورتم کرده بود و تکون نمی خورد.
دستشو گذاشتم روی گردنم.
یه دستم رو رها کردم توی موهاشو اون یکی دستمم روی کمرش گذاشتم و محکم همراهیش کردم.
قلبش تند تر می زد و تند نفس می کشید!یه لحظه ازش جدا شدم.
به زحمت چشماشو باز کرد.
نگاهش پر از شرم بود.
به خودم چسبودم اشو محکم تر از قبل ادامه دادم.
*******
خاطره ساختن خیلی خوبه اما اگه یه روز اون آدم نباشه چه بلایی قراره سر آدم بیاد ؟ فکر کن با جای خالی آدمی که نیست و خاطره هایی که هست و عشقی که نیست چه میشه کرد؟
خیلی سخته گریه واسه خاطرات خنده دار!
۲۳.۲k
۲۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.