فیک( سرنوشت ) پارت ۸
فیک( سرنوشت ) پارت ۸
۱۱ سال بعد...
آلیس ویو
"آلیس: ۱۱ سال گذشت اونم به حدی که تحملش واسم سخت بود اما فقط واسه یچی ادامه دادم انتقام از اون لارا..الانم زنده ست...و بیشتر از قبل به بابام میچسبه..البته کدوم بابایی..
مُردن مامانم باعث شد تا بیتونن راحت تر زندگی کنه اما بعدی این من نمیزارم...
الانم فقط با فکر به روزی که بیتونم انتقامم و بگیرم زنده ام پس یعنی میتونم..من که الکی ادامه نمیدم...
۱۱ سال به حدی دشوار بود که اصلا نمیخام بگم...دو روز بعدی مرگ مامانم بابام به افرداش دستور داد تا خدمتکار و پیدا کنه و تا نفهميدن کی باعث مرگ مامانم شده ولشون نکنه...اون خدمتکار به حدی درد دید که دهنشو باز کرد و خاست همچیو بگه...اما متاسفانه مُرد یه مرگ ناگهانی...که دوباره مطمئنم کار لارا ست..اما اون لارا هوشیار تر از این حرفاست...جوری کارشو انجام میده که هیچکی ازش خبر نشه اما از این بعد با من طرفه...
..
در اتاق به صدا دراومد و بعدش مایا اومد تو...
درو پشت سرش بست و چند قدم جلو اومد و خم شد و تعظیم کرد...
جلوتر نزدیکش رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم..
آلیس: خر گاووو مگه بهت نگفتم تعظیم نکننننن بدمممم میاد( داد)
مایا کمرشو صاف کرد و گفت.
مایا: خب عادت کردم...هرطرف بری با يکی روبرو میشی که مجبوری تعظیم کنی
آایس: عادت نکن...این بار آخرت باشه..تعظیم میکنی..
مایا بدون حرفی روی تخت نشست و پاشو روی پاش گذاشت و گفت..
مایا: خب من راه مخفی رو پیدا کردم....
آلیس: واقعااااا....
مایا: اوهوم...
آلیس: پس بزن بریم...
مایا سریع بلند شد و گفت..
مایا: کجا...!؟
آلیس: خب بیرون...میخام برم اسب سواری...
مایا: مگه بلدی...
آلیس : خب نه
مایا: پس غلط نکن..آروم تو جات بشین...
آلیس: مایااااا
مایا: مرگگگگگگ دردددددد
آلیس: آخه تروخدا..دلت میاد....لطفا بریم...اصلا من دستور میدم من پرنسس خاندان کیم...بهت دستور میدم تا منو از قصر بیرون کنی.
مایا: الان تورو هم گفته بودم و این پرنسس بودنتم...حاظر شو...
" آلیس رفت تا لباسشو بپوشه و مایا هم روی تخت نشست و منتظر آلیس موند."
آلیس بعدی ۵ دقیقهی لباسشو پوشید( اسلاید بعد)و کنار مایا اومد.
آلیس: بزن بریم...
مایا از جاش بلند شدو گفت
مایا: خوبه...اما صورتتو بپوشان..
آلیس: چرا!؟
مایا: آخ...من الان بهت چه بگم..چرا خدا تو رو اینقد خنگ آفریده..الان بیرون...همه تورو میشناسن پس اگه نمیخوای کسی خبر بشه تو کیِ پس اون صورتتو بپوشان..نمیمیری که بمیری
آلیس: اعصاب مصاب نداری..
آلیس یه پارچه سفید برداشت و اونو جوری رو صورتش بست که فقط چشماش و میشد دید.
غلط املایی بود معذرت ♥️
امروز دو پارت گذاشتم پس حمایت کنین 💖🥲
واقعا دوس دارم نظرتون و بدونم 💝
۱۱ سال بعد...
آلیس ویو
"آلیس: ۱۱ سال گذشت اونم به حدی که تحملش واسم سخت بود اما فقط واسه یچی ادامه دادم انتقام از اون لارا..الانم زنده ست...و بیشتر از قبل به بابام میچسبه..البته کدوم بابایی..
مُردن مامانم باعث شد تا بیتونن راحت تر زندگی کنه اما بعدی این من نمیزارم...
الانم فقط با فکر به روزی که بیتونم انتقامم و بگیرم زنده ام پس یعنی میتونم..من که الکی ادامه نمیدم...
۱۱ سال به حدی دشوار بود که اصلا نمیخام بگم...دو روز بعدی مرگ مامانم بابام به افرداش دستور داد تا خدمتکار و پیدا کنه و تا نفهميدن کی باعث مرگ مامانم شده ولشون نکنه...اون خدمتکار به حدی درد دید که دهنشو باز کرد و خاست همچیو بگه...اما متاسفانه مُرد یه مرگ ناگهانی...که دوباره مطمئنم کار لارا ست..اما اون لارا هوشیار تر از این حرفاست...جوری کارشو انجام میده که هیچکی ازش خبر نشه اما از این بعد با من طرفه...
..
در اتاق به صدا دراومد و بعدش مایا اومد تو...
درو پشت سرش بست و چند قدم جلو اومد و خم شد و تعظیم کرد...
جلوتر نزدیکش رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم..
آلیس: خر گاووو مگه بهت نگفتم تعظیم نکننننن بدمممم میاد( داد)
مایا کمرشو صاف کرد و گفت.
مایا: خب عادت کردم...هرطرف بری با يکی روبرو میشی که مجبوری تعظیم کنی
آایس: عادت نکن...این بار آخرت باشه..تعظیم میکنی..
مایا بدون حرفی روی تخت نشست و پاشو روی پاش گذاشت و گفت..
مایا: خب من راه مخفی رو پیدا کردم....
آلیس: واقعااااا....
مایا: اوهوم...
آلیس: پس بزن بریم...
مایا سریع بلند شد و گفت..
مایا: کجا...!؟
آلیس: خب بیرون...میخام برم اسب سواری...
مایا: مگه بلدی...
آلیس : خب نه
مایا: پس غلط نکن..آروم تو جات بشین...
آلیس: مایااااا
مایا: مرگگگگگگ دردددددد
آلیس: آخه تروخدا..دلت میاد....لطفا بریم...اصلا من دستور میدم من پرنسس خاندان کیم...بهت دستور میدم تا منو از قصر بیرون کنی.
مایا: الان تورو هم گفته بودم و این پرنسس بودنتم...حاظر شو...
" آلیس رفت تا لباسشو بپوشه و مایا هم روی تخت نشست و منتظر آلیس موند."
آلیس بعدی ۵ دقیقهی لباسشو پوشید( اسلاید بعد)و کنار مایا اومد.
آلیس: بزن بریم...
مایا از جاش بلند شدو گفت
مایا: خوبه...اما صورتتو بپوشان..
آلیس: چرا!؟
مایا: آخ...من الان بهت چه بگم..چرا خدا تو رو اینقد خنگ آفریده..الان بیرون...همه تورو میشناسن پس اگه نمیخوای کسی خبر بشه تو کیِ پس اون صورتتو بپوشان..نمیمیری که بمیری
آلیس: اعصاب مصاب نداری..
آلیس یه پارچه سفید برداشت و اونو جوری رو صورتش بست که فقط چشماش و میشد دید.
غلط املایی بود معذرت ♥️
امروز دو پارت گذاشتم پس حمایت کنین 💖🥲
واقعا دوس دارم نظرتون و بدونم 💝
۱۷.۸k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.