فیک( سرنوشت ) پارت ۹
فیک( سرنوشت ) پارت ۹
"اول مایا از اتاق بیرون شد و دنبالش آلیس..مایا آروم آروم راه میرفت تا نکنه یکی پیدا بشه...کمی جلوتر از آلیس وایستاد و به سمت آلیس برگشت با دست به پیشونیش زد(🤦♀️) و گفت..."
مایا: هی الاغ...دربیار...
"آلیس که متعجب بود و از حرف مایا چيزی نفهميده بود با چشمای گرد نگاش میکرد، مایا زمین نشست و کفش آلیس و از پاش بیرون کرد و به آلیس داد و گفت.."
مایا: الاغ خب به من نگاه کن...من با اینکه کفشام هیچ صدای نداره از پام بیرونش کردم...اما تو...
آلیس: حواسم نبود...
مایا: میکشمتتتت...
آلیس: بیا بکشیم..اگه میتونی...
مایا: خاک تو سرت...راه بیوفت..
آلیس: من راهو بلد نیستم تو راه بیوفت..
"مایا نفس عمیق کشید و دوباره به راهش ادامه داد...
چندتایی از پله ها رفته بودن که مایا دوباره وایستاد و بعدی اینکه به دو طرف نگاه کرد و دید کسی نیس دستشو روی دیوار گذاشت که بعدی حرکت مایا دیوار به اندازه یه در باز شد...مایا دست آلیس و گرفت و دوتایی رفتن تو...
مایا دوباره دستشو روی دیوار گذاشت که همه چه سرجاش برگشت...
آلیس که با دهن باز به اطرافش نگاه میکرد..و از قدماش خبری نداشت...پاش به چیزی گیر میکنه و میوفته...
مایا تا آلیس و میبینه بجا اینکه کمکش کنه ..از خنده پخش زمین میشه.."
آلیس: احمق..کمک کن...بلند شم..
مایا: وا..وای...شبیه حلزون شدی...
آلیس: صبر کن...میکشمت...گاووووووو
" آلیس دستشو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد اما مایا زودتر از آلیس بلند شده بود و الان پا به فرار گذاشته بود..و تا جایی که توان داشت میدوید...آلیسم با یه لبخند مرموز دنبال مایا دوید..
مایا جلو و آلیسم دنبالش...
'مایا یه دختر هم سن آلیس بود..۳ سال پیش مایا چون به کار نیاز داشت میاد تو قصر بابا آلیس اون خدمتکار قصر بابا آلیس میشه...بعدی زمان رابطه آلیس و مایا خیلی خوب میشه و اینا میشن دو دوست...الان ۳ سال از دوستی شون میگذره...و مایا واسه آلیس شده شبیه لیا واسه مامانشه..'
مایا جلوتر از آلیس ایستاد و تا آلیس بهش رسید گفت..
مایا: خب الان باید از این پله ها بریم پایین...و بعدش اونجا یه در هست به پشت قصر که میتونیم از اونجا از قصر بیرون شیم..و اینکه الانم ولم کن.
"آلیس که زبونش و تو لپاش فرو کرده بود میخاست مایا رو خفه کنه که با حرف مایا از کارش دست کشید"
آلیس: دوباره برگشتیم یادم بندازه خفت کنم..
مایا: چشم...گمشو احمق..بریم..
دوتایی با قدم های آروم از پلهها پایین رفتن که بلاخره به یه در رسیدن..
مایا دست آلیس و گرفت و دوتایی رفتن بیرون.
غلط املایی بود معذرت 💖
خطاب به اونایی که میاین و میخونین و فقط لایک میکنین شماها( شلوارتون و میپوشین اما ژیپ شو نمیبندید😑)
ببینم چند نفرتون اینجوری میکنین.
"اول مایا از اتاق بیرون شد و دنبالش آلیس..مایا آروم آروم راه میرفت تا نکنه یکی پیدا بشه...کمی جلوتر از آلیس وایستاد و به سمت آلیس برگشت با دست به پیشونیش زد(🤦♀️) و گفت..."
مایا: هی الاغ...دربیار...
"آلیس که متعجب بود و از حرف مایا چيزی نفهميده بود با چشمای گرد نگاش میکرد، مایا زمین نشست و کفش آلیس و از پاش بیرون کرد و به آلیس داد و گفت.."
مایا: الاغ خب به من نگاه کن...من با اینکه کفشام هیچ صدای نداره از پام بیرونش کردم...اما تو...
آلیس: حواسم نبود...
مایا: میکشمتتتت...
آلیس: بیا بکشیم..اگه میتونی...
مایا: خاک تو سرت...راه بیوفت..
آلیس: من راهو بلد نیستم تو راه بیوفت..
"مایا نفس عمیق کشید و دوباره به راهش ادامه داد...
چندتایی از پله ها رفته بودن که مایا دوباره وایستاد و بعدی اینکه به دو طرف نگاه کرد و دید کسی نیس دستشو روی دیوار گذاشت که بعدی حرکت مایا دیوار به اندازه یه در باز شد...مایا دست آلیس و گرفت و دوتایی رفتن تو...
مایا دوباره دستشو روی دیوار گذاشت که همه چه سرجاش برگشت...
آلیس که با دهن باز به اطرافش نگاه میکرد..و از قدماش خبری نداشت...پاش به چیزی گیر میکنه و میوفته...
مایا تا آلیس و میبینه بجا اینکه کمکش کنه ..از خنده پخش زمین میشه.."
آلیس: احمق..کمک کن...بلند شم..
مایا: وا..وای...شبیه حلزون شدی...
آلیس: صبر کن...میکشمت...گاووووووو
" آلیس دستشو روی زمین گذاشت و از جاش بلند شد اما مایا زودتر از آلیس بلند شده بود و الان پا به فرار گذاشته بود..و تا جایی که توان داشت میدوید...آلیسم با یه لبخند مرموز دنبال مایا دوید..
مایا جلو و آلیسم دنبالش...
'مایا یه دختر هم سن آلیس بود..۳ سال پیش مایا چون به کار نیاز داشت میاد تو قصر بابا آلیس اون خدمتکار قصر بابا آلیس میشه...بعدی زمان رابطه آلیس و مایا خیلی خوب میشه و اینا میشن دو دوست...الان ۳ سال از دوستی شون میگذره...و مایا واسه آلیس شده شبیه لیا واسه مامانشه..'
مایا جلوتر از آلیس ایستاد و تا آلیس بهش رسید گفت..
مایا: خب الان باید از این پله ها بریم پایین...و بعدش اونجا یه در هست به پشت قصر که میتونیم از اونجا از قصر بیرون شیم..و اینکه الانم ولم کن.
"آلیس که زبونش و تو لپاش فرو کرده بود میخاست مایا رو خفه کنه که با حرف مایا از کارش دست کشید"
آلیس: دوباره برگشتیم یادم بندازه خفت کنم..
مایا: چشم...گمشو احمق..بریم..
دوتایی با قدم های آروم از پلهها پایین رفتن که بلاخره به یه در رسیدن..
مایا دست آلیس و گرفت و دوتایی رفتن بیرون.
غلط املایی بود معذرت 💖
خطاب به اونایی که میاین و میخونین و فقط لایک میکنین شماها( شلوارتون و میپوشین اما ژیپ شو نمیبندید😑)
ببینم چند نفرتون اینجوری میکنین.
۱۹.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.