پارت1
پارت1
سلام من ات هستم و حدود یکساله که با جیمین ازدواج کردم من اون رو خیلی دوست دارم اون هم همینطور ما از زندگی کردن با هم لذت زیادی می بریم اما تا جایی که من از دیگران شنیدم عشق پایان خوشی ندارع فکر میکردم که این ها همه چرت و پرته تا روزی که سرگیجه های بدی می گرفتم و با خودم می گفتم که شاید فقط قندم میافته تا روزی که به یک مرکز خرید رفتم و اونجا از حال رفتم.........
مردم: وایی خدای من
مردم: انقدر دور و رو برش نباشید
مردم: یکی زنگ بزنه اورژانس.و.........
بعد چند مین اورژانس رسید و اون رو به بیمارستان بردند
ات:( وقتی به هوش اومدم یه نور بالای سرم داشت کورم میکرد) م... م.. من کجام؟
دکتر:خانم لطفا ارامشتون رو حفظ کنین شما الان بیمارستان هستین
ات: چ.... چرا مگه من چم شده
دکتر: متاستفانه خبرای خوبی ندارم.........
ات: دکتر لطفا بگین من امادگیش رو دارم
دکتر: شما مبتلا به یک بیماری شدین که فقط تا سه ماه زنده هستین
ات: چ.... چی فقط سه ماه
اما.... من... تو این سه ماه چیکار می تونم بکنم
دکتر: من معذرت می خوام اما اگه شما کمی زود تر میومدین شاید اوضاع این نبود
(پرش زمانی به سی مین بعد)
ات: از در اتاق که خارج شدم جیمین رو دیدیم
(وایی خدا من به جیمین چی یگم)
جیمین: ا.... ا.. ات چه اتفاقی برات افتادع..... حالت خوبه تا محض اینکه شنیدم اومدم چت شدع خیلی نگرتنت بودم
ات: جی... جیمینن م.... بیا بریم بیرون
ویو راوی: ات و جیمین به بیرون رفتن و توی یع کافه نشستن
جیمین: ات بگووو چه اتفاقیی برا ت افتادع
ات: جیمینااا من چیزی نیستتتتت
جیمین: توقع ندارییی که باور کنم
ات: باباااااا فقط قندممم افتادههه بوددد همینن نگرانی ندارع
جیمین:باور نمی کمم
(پرش زمانییی به دو روز)
ات: بعد اون اتفاق جیمین هنوزم حرفم رو باور نکرده هفف ففط سه ماه دیگه می تونم با جیمین باشم فقط سه ماه
ادمین بلا
لطفا حمایت کنید تا پارت بعدی رو اپ کنم
ممنونن
سلام من ات هستم و حدود یکساله که با جیمین ازدواج کردم من اون رو خیلی دوست دارم اون هم همینطور ما از زندگی کردن با هم لذت زیادی می بریم اما تا جایی که من از دیگران شنیدم عشق پایان خوشی ندارع فکر میکردم که این ها همه چرت و پرته تا روزی که سرگیجه های بدی می گرفتم و با خودم می گفتم که شاید فقط قندم میافته تا روزی که به یک مرکز خرید رفتم و اونجا از حال رفتم.........
مردم: وایی خدای من
مردم: انقدر دور و رو برش نباشید
مردم: یکی زنگ بزنه اورژانس.و.........
بعد چند مین اورژانس رسید و اون رو به بیمارستان بردند
ات:( وقتی به هوش اومدم یه نور بالای سرم داشت کورم میکرد) م... م.. من کجام؟
دکتر:خانم لطفا ارامشتون رو حفظ کنین شما الان بیمارستان هستین
ات: چ.... چرا مگه من چم شده
دکتر: متاستفانه خبرای خوبی ندارم.........
ات: دکتر لطفا بگین من امادگیش رو دارم
دکتر: شما مبتلا به یک بیماری شدین که فقط تا سه ماه زنده هستین
ات: چ.... چی فقط سه ماه
اما.... من... تو این سه ماه چیکار می تونم بکنم
دکتر: من معذرت می خوام اما اگه شما کمی زود تر میومدین شاید اوضاع این نبود
(پرش زمانی به سی مین بعد)
ات: از در اتاق که خارج شدم جیمین رو دیدیم
(وایی خدا من به جیمین چی یگم)
جیمین: ا.... ا.. ات چه اتفاقی برات افتادع..... حالت خوبه تا محض اینکه شنیدم اومدم چت شدع خیلی نگرتنت بودم
ات: جی... جیمینن م.... بیا بریم بیرون
ویو راوی: ات و جیمین به بیرون رفتن و توی یع کافه نشستن
جیمین: ات بگووو چه اتفاقیی برا ت افتادع
ات: جیمینااا من چیزی نیستتتتت
جیمین: توقع ندارییی که باور کنم
ات: باباااااا فقط قندممم افتادههه بوددد همینن نگرانی ندارع
جیمین:باور نمی کمم
(پرش زمانییی به دو روز)
ات: بعد اون اتفاق جیمین هنوزم حرفم رو باور نکرده هفف ففط سه ماه دیگه می تونم با جیمین باشم فقط سه ماه
ادمین بلا
لطفا حمایت کنید تا پارت بعدی رو اپ کنم
ممنونن
۲۲.۷k
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.