رمان ماهک پارت 49
#رمان_ماهک #پارت_49
با ابروهای بالارفته نگاهش کردم ک گفت
+بدت میاد؟
_از چی؟
+اینکه کسی به بالشتت دس بزنه
_نه بابا منو چه به این سوسول بازیا راحت باش
+همین اخلاقاته که
حرفشو خورد شیطنتم گل کرده بود منتظر نگاهش کردم و گفتم
_که چی
خودشو جمع و جور کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت
+که شوهر گیرت نمیاد دیگه دختر باید ناز و ادا داشته باشه
ابروهامو دادم بالا و با صدایی که به جیغ میبرد گفتم
_کییییییییییی گفته گیر من شوهر نمیاد هان؟
صدای قهقهش بلند شد به سمتش رفتم و تا تونستم به بازوش مشت زدم خندش شدت گرفته بود بعد از چند دقیقه دستای مشت شدمو گرفت و همونجوری که سعی میکرد خندشو مهار کنه دستامو به سمت لبش برد و بوسه ای اروم بهش زد
ضربان قلبم تند شده بود حس میکردم نمیتونم نفس بکشم یهو خودمو کشیدم عقب که انگار اونم تازه متوجه زمان و مکان شد
دستپاچه گفت چیزه ماهک مامان گفت حالت خوب نبوده شام هم نخوردی واسه همین واست غذا اوردم سری تکون دادم و با صدایی ک خودمم نمیشنیدم گفتم ممنون
دستی به گردنش کشید و گفت خب من برم یکم استراحت کنم نوش جونت و اتاق ترک کرد
به محضی که رفت نشستم روی تختو دستمو روی قلبم گزاشتم لعنتی حس میکردم هر آنه که از قفسه سینم بزنه بیرون
یکم اروم تر شدم لیوان اب توی سینی رو یه کله سر کشیدم غذا هارو که خوردم متوجه مسکنی شدم که کنار بشقابم گزاشته بودش خدای من این بشر منو دیوونه میکنه اخرش اخه تو چرا انقدر حواست بمنه
یکساعتی کتاب خوندم و دیدم بدجوری دلم بستنی میخاد واسه همین رفتم در اتاقش و با تقه ای وارد شدم با لبخندی بهم نگاه کرد و گفت خوش اومدی خانم خانما
بی مقدمه گفتم من بستنی میخام اول با تعجب بهم نگاه کرد بعد زد زیر خنده و همونجور که میخندید گف بزن بریم پس کوچولو
عمو و زن عمو تلگزیون میدیدن پسرعموم بهشون گفت که میریم بستنی بخوریم باهم پیاده رفتیم بستنی فروشی شلوغ و معروفی که نزدیک خونشون بود دوتا بستنی قیفی گرفتیم و توی پارک نشستیم
تند تند شروع کردم به خوردن و خیلی زگد تمومش کردم اونم که محو تماشای من بود حق به جانب و با صدای جیغ طوری گفتم
چیهههههههه یهویی به خودش اومد و واسه اینکه ضایه نشه بستنی و زد به صورتم جیغم بلند شد و اخر کار هم مجبورش کردم تا خونه کولم بگیره تا به عمو و زن عمو نگم ک چکار کرده
اونم مجبور شد قبول کنه و اون شب از راهای میانبری میرفت که مبادا اشنایی اونو درحالیکه یه دخترو کول گرفته، نبینه
با صدای ارش به خودم اومدم صورتم از اشک خیس شده بود با تعجب بهم نگاه میکرد اروم گفت ماهک چیشدی دختر توکه خوب بودی حالت خوبه؟
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
با ابروهای بالارفته نگاهش کردم ک گفت
+بدت میاد؟
_از چی؟
+اینکه کسی به بالشتت دس بزنه
_نه بابا منو چه به این سوسول بازیا راحت باش
+همین اخلاقاته که
حرفشو خورد شیطنتم گل کرده بود منتظر نگاهش کردم و گفتم
_که چی
خودشو جمع و جور کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت
+که شوهر گیرت نمیاد دیگه دختر باید ناز و ادا داشته باشه
ابروهامو دادم بالا و با صدایی که به جیغ میبرد گفتم
_کییییییییییی گفته گیر من شوهر نمیاد هان؟
صدای قهقهش بلند شد به سمتش رفتم و تا تونستم به بازوش مشت زدم خندش شدت گرفته بود بعد از چند دقیقه دستای مشت شدمو گرفت و همونجوری که سعی میکرد خندشو مهار کنه دستامو به سمت لبش برد و بوسه ای اروم بهش زد
ضربان قلبم تند شده بود حس میکردم نمیتونم نفس بکشم یهو خودمو کشیدم عقب که انگار اونم تازه متوجه زمان و مکان شد
دستپاچه گفت چیزه ماهک مامان گفت حالت خوب نبوده شام هم نخوردی واسه همین واست غذا اوردم سری تکون دادم و با صدایی ک خودمم نمیشنیدم گفتم ممنون
دستی به گردنش کشید و گفت خب من برم یکم استراحت کنم نوش جونت و اتاق ترک کرد
به محضی که رفت نشستم روی تختو دستمو روی قلبم گزاشتم لعنتی حس میکردم هر آنه که از قفسه سینم بزنه بیرون
یکم اروم تر شدم لیوان اب توی سینی رو یه کله سر کشیدم غذا هارو که خوردم متوجه مسکنی شدم که کنار بشقابم گزاشته بودش خدای من این بشر منو دیوونه میکنه اخرش اخه تو چرا انقدر حواست بمنه
یکساعتی کتاب خوندم و دیدم بدجوری دلم بستنی میخاد واسه همین رفتم در اتاقش و با تقه ای وارد شدم با لبخندی بهم نگاه کرد و گفت خوش اومدی خانم خانما
بی مقدمه گفتم من بستنی میخام اول با تعجب بهم نگاه کرد بعد زد زیر خنده و همونجور که میخندید گف بزن بریم پس کوچولو
عمو و زن عمو تلگزیون میدیدن پسرعموم بهشون گفت که میریم بستنی بخوریم باهم پیاده رفتیم بستنی فروشی شلوغ و معروفی که نزدیک خونشون بود دوتا بستنی قیفی گرفتیم و توی پارک نشستیم
تند تند شروع کردم به خوردن و خیلی زگد تمومش کردم اونم که محو تماشای من بود حق به جانب و با صدای جیغ طوری گفتم
چیهههههههه یهویی به خودش اومد و واسه اینکه ضایه نشه بستنی و زد به صورتم جیغم بلند شد و اخر کار هم مجبورش کردم تا خونه کولم بگیره تا به عمو و زن عمو نگم ک چکار کرده
اونم مجبور شد قبول کنه و اون شب از راهای میانبری میرفت که مبادا اشنایی اونو درحالیکه یه دخترو کول گرفته، نبینه
با صدای ارش به خودم اومدم صورتم از اشک خیس شده بود با تعجب بهم نگاه میکرد اروم گفت ماهک چیشدی دختر توکه خوب بودی حالت خوبه؟
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۷.۲k
۲۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.