نویسندهجیتن

نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا

الیزابت همچنان زیبا بود و برای اولین بار در مدت‌ها، دیدن او برایم احساس ناراحتی یا درد به همراه نداشت. در عوض، حسی از پذیرش به من دست داد.

به یاد آوردم که به شان گفته بودم او تحت نظر الیزابت و دیگر فرشتگان است. هرچند آن را برای تسکین خاطر او گفتم، من نیز شروع به گفتن همان جمله به خودم کرده بودم. اینکه در جایی در عالم، الیزابت من در حال تماشای ماست و برای من بهترین‌ها را آرزو می‌کند. به تصویر شان که کنار مادرش ایستاده بود، نگاهی انداختم. لبخند خالصی بر چهره‌اش بود؛ لبخندی که می‌توانست دل من را هزار بار ذوب کند. می‌دانستم که او اینگونه است، زیرا به یاد داشتم آن عکس را گرفته‌ام. اما حالا، او به آن شکل نبود.

به جای او، شان متفاوتی ایستاده بود. شان بدون لبخند و بدون چشمان پرنشاط و امیدوار. بلکه او با زخم‌های عمیق و کبودی‌هایی بر روی بدنش به نظر می‌رسید. اندام‌هایش در وضعیت‌های غیرطبیعی به نظر می‌رسیدند. در یک چشم بر هم زدن، حالت شاد او به شوک و ترس تبدیل شد. حیرت‌زده، عکس را رها کردم و به سرعت به اتاق شان دویدم. در را باز کردم و او را در حال خوابیدن آرام در تختش یافتم. او آنجا بود، زنده و یکپارچه. خودم با چشمان خودم او را دیدم.

به سمت اتاق خوابم برگشتم و قاب عکس را دوباره برداشتم و به آن نگاه کردم. او آنجا ایستاده بود و به طرز کاملاً خوشحالی به نظر می‌رسید. برای اینکه چشمانم را روشن کنم، پلک‌هایم را مالیدم و دوباره به تصویر نگاه کردم تا تأیید کنم که آنچه می‌بینم واقعی است. عکس بدون تغییر باقی ماند و همچنان شان را به عنوان پسربچه شاد و خوشحال نشان می‌داد که او را می‌شناختم.

عکس را کنار گذاشتم و به تخت خواب رفتم و ملحفه‌ها را بر روی بدنم کشیدم. سرم را درون بالش فرو بردم و چشمانم را بستم. اگرچه چند ساعت طول کشید، بالاخره به خواب عمیق رفتم. فردا صبح به زودی بیدار شدم. به آشپزخانه وارد شدم تا یک لیوان آب بخورم که صدای قدم‌ها توجه‌ام را جلب کرد. آن‌ها به سمت راهرویی که به اتاق شان می‌رفت، می‌رفتند. حدس زدم شان بیدار شده است و به دنبال آن‌ها به سمت راهرو رفتم، جایی که درب اتاقش نیمه باز بود.

داخل، پسرم را یافتم که در کنار موجودی که در خواب‌هایم در شب‌های گذشته دیده بودم، نشسته بود. او در کت خاکستری جذابی نشسته بود و به طرز وحشتناکی لاغر و ضعیف به نظر می‌رسید و استخوان‌هایش به وضوح نمایان بود. چهره‌اش هنوز محو مانده بود و به قدری محو که نمی‌توانستم هیچ‌یک از ویژگی‌هایش را تشخیص دهم.

دیدم که او انگشتان استخوانی‌اش را به سمت پسرم دراز کرده و بر روی سرش گذاشته است. او موهای شان را با دستش نازک می‌کرد.

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

نویسنده:جیتن#مترجم و ویرایشگر:فیونا هیچ‌یک از آن‌ها به من ن...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیوناتصمیم گرفتم که با آرامش شر...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونادستش را محکم گرفتم و از او...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونادستش را محکم گرفتم و از او...

Mafias Stepdaughter

part 1

" بازگشت بی نام"

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط