نویسندهجیتن
نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا
دستش را محکم گرفتم و از او خواهش کردم که حتی برای یک بار هم لبهایش را باز کند. او هرگز به تنها خواستهام پاسخ نداد. هیچ مقدار پول یا خواهش و التماسی نمیتوانست او را به صحبت وادارد. او تنها دستم را گرفت، به سمت اتاقش چرخید و به آن سو رفت.
در حالی که دنبالش میرفتم، احساس سنگینی از ترس در درونم شکل میگرفت. قلبم به شدت در گلویم میتپید وقتی که وارد اتاق شدیم. آن موجود آنجا نشسته بود. سرم پایین افتاده بود و شان مرا رها کرد و به سمت موجود جلو رفت. من هم به آن نزدیک شدم و دوباره سعی کردم آن را لمس کنم. منتظر بودم که دوباره از آنچه فکر میکردم یک کابوس دیگر است، بیدار شوم، اما این بار در اتاق خوابم بیدار نشدم. در عوض، آن موجود نیز دستش را بر روی من گذاشت و به طرز عجیبی با هم احساس کردیم.
به آرامی اما مطمئناً جزئیات چهره آن موجود برایم نمایان شد. وقتی به آن نگاه میکردم، ویژگیهایش را شناختم، زیرا آنها در واقع ویژگیهای من نیز بودند. به عقب فقط اجازه داد که به آن ضربه بزنم. بار دیگر، و بار دیگر.
و بار دیگر،
و بار دیگر،
و بار دیگر،
نمیخواستم متوقف شوم. خون از صورت آن موجود بیرون میرفت و بر دستانم میریخت. با هر ضربه احساس میکردم بدنم در حال شکستن است. با هر ضربه، حس میکردم نوری که درونم بود شروع به خاموش شدن میکند. اما هیچ برنامهای برای متوقف کردن نداشتم. میخواستم این موجود را بکشم، به خاطر چیزهایی که برایم عزیز بودند، گرفت. در آن لحظه، حتی نمیتوانستم موجود را ببینم. اشکها چشمانم را پر کرده و بیناییام را محو کرده بود. فقط دستهایم را به سمت پایین میکوبیدم، امیدوار به اینکه این موجود را در خشم خود نابود کنم.
احساسی نرم بر روی پیراهن بژم حس کردم. آن ملایم بود، اما به اندازه کافی قوی بود که حملهام را متوقف کند.
یک دست کوچک پارچه پلیاستر را چنگ زده بود.
دستم به سمت پایین افتاد و سرم را چرخاندم و او را دیدم. پسرم در کنارم ایستاده بود. متوقف شدم، چشمانم به اندازه بشقابها گشاد شد وقتی که برای اولین بار دیدم لبهایش باز میشوند.
«من تو را میبخشم، پاپا.»
او به من لبخند زد و دوباره مرا در آغوش گرفت. من هم او را در آغوش کشیدم و حس کردم که سیلاب اشکهایم شروع به جوشیدن از چشمانم میکند. نمیخواستم اشکهایم بر روی شانهاش بریزد، بنابراین چشمانم را بستم. به زودی متوجه شدم که یک دست دیگر نیز دور من حلقه زده است. سطح نرم دیگری بر روی پوستم فشار میآورد. نمیتوانستم برای ساعتهای طولانی رها کنم، اما میدانستم که نمیتوانم همیشه ادامه دهم.
ادامه دارد...
مترجم و ویرایشگر:فیونا
دستش را محکم گرفتم و از او خواهش کردم که حتی برای یک بار هم لبهایش را باز کند. او هرگز به تنها خواستهام پاسخ نداد. هیچ مقدار پول یا خواهش و التماسی نمیتوانست او را به صحبت وادارد. او تنها دستم را گرفت، به سمت اتاقش چرخید و به آن سو رفت.
در حالی که دنبالش میرفتم، احساس سنگینی از ترس در درونم شکل میگرفت. قلبم به شدت در گلویم میتپید وقتی که وارد اتاق شدیم. آن موجود آنجا نشسته بود. سرم پایین افتاده بود و شان مرا رها کرد و به سمت موجود جلو رفت. من هم به آن نزدیک شدم و دوباره سعی کردم آن را لمس کنم. منتظر بودم که دوباره از آنچه فکر میکردم یک کابوس دیگر است، بیدار شوم، اما این بار در اتاق خوابم بیدار نشدم. در عوض، آن موجود نیز دستش را بر روی من گذاشت و به طرز عجیبی با هم احساس کردیم.
به آرامی اما مطمئناً جزئیات چهره آن موجود برایم نمایان شد. وقتی به آن نگاه میکردم، ویژگیهایش را شناختم، زیرا آنها در واقع ویژگیهای من نیز بودند. به عقب فقط اجازه داد که به آن ضربه بزنم. بار دیگر، و بار دیگر.
و بار دیگر،
و بار دیگر،
و بار دیگر،
نمیخواستم متوقف شوم. خون از صورت آن موجود بیرون میرفت و بر دستانم میریخت. با هر ضربه احساس میکردم بدنم در حال شکستن است. با هر ضربه، حس میکردم نوری که درونم بود شروع به خاموش شدن میکند. اما هیچ برنامهای برای متوقف کردن نداشتم. میخواستم این موجود را بکشم، به خاطر چیزهایی که برایم عزیز بودند، گرفت. در آن لحظه، حتی نمیتوانستم موجود را ببینم. اشکها چشمانم را پر کرده و بیناییام را محو کرده بود. فقط دستهایم را به سمت پایین میکوبیدم، امیدوار به اینکه این موجود را در خشم خود نابود کنم.
احساسی نرم بر روی پیراهن بژم حس کردم. آن ملایم بود، اما به اندازه کافی قوی بود که حملهام را متوقف کند.
یک دست کوچک پارچه پلیاستر را چنگ زده بود.
دستم به سمت پایین افتاد و سرم را چرخاندم و او را دیدم. پسرم در کنارم ایستاده بود. متوقف شدم، چشمانم به اندازه بشقابها گشاد شد وقتی که برای اولین بار دیدم لبهایش باز میشوند.
«من تو را میبخشم، پاپا.»
او به من لبخند زد و دوباره مرا در آغوش گرفت. من هم او را در آغوش کشیدم و حس کردم که سیلاب اشکهایم شروع به جوشیدن از چشمانم میکند. نمیخواستم اشکهایم بر روی شانهاش بریزد، بنابراین چشمانم را بستم. به زودی متوجه شدم که یک دست دیگر نیز دور من حلقه زده است. سطح نرم دیگری بر روی پوستم فشار میآورد. نمیتوانستم برای ساعتهای طولانی رها کنم، اما میدانستم که نمیتوانم همیشه ادامه دهم.
ادامه دارد...
- ۱.۴k
- ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط