نویسندهجیتن

نویسنده:جیتن
مترجم و ویرایشگر:فیونا

دستش را محکم گرفتم و از او خواهش کردم که حتی برای یک بار هم لب‌هایش را باز کند. او هرگز به تنها خواسته‌ام پاسخ نداد. هیچ مقدار پول یا خواهش و التماسی نمی‌توانست او را به صحبت وادارد. او تنها دستم را گرفت، به سمت اتاقش چرخید و به آن سو رفت.

در حالی که دنبالش می‌رفتم، احساس سنگینی از ترس در درونم شکل می‌گرفت. قلبم به شدت در گلویم می‌تپید وقتی که وارد اتاق شدیم. آن موجود آنجا نشسته بود. سرم پایین افتاده بود و شان مرا رها کرد و به سمت موجود جلو رفت. من هم به آن نزدیک شدم و دوباره سعی کردم آن را لمس کنم. منتظر بودم که دوباره از آنچه فکر می‌کردم یک کابوس دیگر است، بیدار شوم، اما این بار در اتاق خوابم بیدار نشدم. در عوض، آن موجود نیز دستش را بر روی من گذاشت و به طرز عجیبی با هم احساس کردیم.

به آرامی اما مطمئناً جزئیات چهره آن موجود برایم نمایان شد. وقتی به آن نگاه می‌کردم، ویژگی‌هایش را شناختم، زیرا آن‌ها در واقع ویژگی‌های من نیز بودند. به عقب تلو تلو خوردم و تماشای موجودی شبیه به خودم را دیدم که به سمت پسرم خم شده و به آرامی پیشانی‌اش را می‌بوسید. با دهانی خشک و در حال بلعیدن اقیانوسی از ترس و حیرت، فقط به موجود خیره شدم.

موجود مرا در چشمانش دید و من نیز در چشمان او. در این لحظه، حس آشنایی بر من چیره شد. ذهنم به سرعت در حال جستجوی معنا برای این وضعیت بود، تا اینکه ناگهان به یاد تصادف آن شب وحشتناک افتادم. چراغ‌های درخشان، صدای جیغ‌ها و ناله‌های ترس و رنج... نه، بیشتر از آن. چراغ قرمز بالای سر، که نوری ملایم در آسمان شب می‌تاباند. خودروی من زیر آن چراغ عبور کرده بود و سپس برخورد اتفاق افتاد. پزشکان... آیا واقعاً به من گفته بودند که پسرم زنده مانده است؟

«می‌گویند که لحظات خاصی در زندگی‌مان وجود دارد که برای همیشه در یادمان می‌ماند.»

این جمله‌ای بود که اوایل این متن نوشتم. لیکن، پس چرا نتوانسته‌ام کلمات دکتری را که به من گفته بود شان هنوز زنده است به یاد آورم؟ آیا واقعاً می‌توانستم فراموش کرده باشم؟

به واقعیت برگشتم و هنوز به موجود روبرویم نگاه می‌کردم. اما حالا شان در آنجا نبود. حس آشنایی که احساس کرده بودم به سرعت محو شد و به جای آن، تنفر جوشانی جایگزین شد. به موجود خیره شدم و دستانم را گره کردم. به سمت آن حمله کردم و او را به زمین انداختم. پیش از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد، شروع به ضربه زدن به آن کردم.

«تو دلیلی هستی برای اینکه الیزابت رفته. تو دلیلی هستی برای اینکه شان رفته. من تو را خواهم کشت!» فریاد زدم و دندان‌هایم را بر هم فشار دادم و همچنان به ضربه زدن ادامه دادم. آن موجود هیچ مقاومتی نکرد.

ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیونادستش را محکم گرفتم و از او...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیوناالیزابت همچنان زیبا بود و ...

نویسنده:جیتنمترجم و ویرایشگر:فیوناوقتی چشمانم را باز کردم، خ...

نویسنده: جیتن مترجم و ویرایشگر:فیونا آن شب‌ها همچون ابدیت ...

این روزها...

فرار من

دنیای ناشناخته: شروع از پایان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط