فیک (شانس دوباره) پارت هشتم
شب بود و وقت شام رفتم اتاق بچه ها دیدم نیستن.حتما جونگکوک بردتشون پایین.رفتم پایین دیدم نشستن و جونگکوک بدون توجه به دیر اومدن من داشت بهشون غذا میداد.رفتم نشستم و گفتم:بدون من؟ مین جون،مین هو... داره حسابی بدون من خوش میگذره بهتون هاا.باهاتون قهرم.
جونگکوک گونه مو ناز کرد و گفت:به تو هم غذا میدم نی نی کوچولو.
گفتم:اوففف جونگکوک ولم کن خستم.(ازین لوس بازیا)
مین هی:نه مامان گَهر نباش بابا تو لو حیلی دوس داله.نه بابا؟
جونگکوک گفت:معلومه
بعد غذا رو خوردیم و رفتم توی حیاط که یکی از پشت اومد بغلم کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد.درست،جونگکوک بود.خودمو زدم به حالت ترسیده و گفتم:عه...کوک...ترسیدم.
گفت:می خوام فردا خودمون دو نفر باهم توی یه رستوران شام بخوریم.خب؟
گفتم:پس بچه ها چی؟
گفت:اونا پیش خدمتکارا و بادیگارادا میمونن.نگران نباش جاشون امنه.
گفتم:پس باشه.
که یهو یکی از بادیگاردا اومد و جوری که ما ترسیدیم گفت:قربان...آقای تهیونگ اومدن.
جونگکوک گفت:نمیتونستی قبل از ترسیدنمون بهمون بگی که داری میای؟ مزاحما.
گفتم: جونگکوک...تهیونگ کیه؟
گفت:داداشم.اون خوش اخلاق تر از منه
بعد خندیدم و رفتیم تو خونه دیدیم تهیونگ نشسته رو مبل و با اومدن ما پا شد.
تهیونگ:پس ا/ت معروف ایشونه.ا/ت نمیدونی چقد اون موقع ها راجبت میگفت بهمون.
گفتم:خوش اومدین.دیگه جونگکوکه دیگه منو بهتون نشون نمیداد ولی راجبم میگفت.پس که اینطور آقای جئون.
جونگکوک:داداش...ا/ت رو دیدی منو فراموش کردی که.
تهیونگ:نه بابا مگه میشه آتیش پاره ای مث تو رو فراموش کرد؟
بعد نشستیم و کلی با هم حرف زدیم که دیگه به بهونه ی خواب رفتم تو اتاقم ولی کل شبو خوابم نبرد.نقشم این بود:کافیه یه ماه وابستم بشه.بعد که یکم گذاشت خودم تنهایی برم بیرون،یه روزی فرار میکنم.آره آقای جئون اگه تو بی رحمی،من از تو بی رحم ترم...
«لایک،کامنت،فالو»یادتون نره❤️
جونگکوک گونه مو ناز کرد و گفت:به تو هم غذا میدم نی نی کوچولو.
گفتم:اوففف جونگکوک ولم کن خستم.(ازین لوس بازیا)
مین هی:نه مامان گَهر نباش بابا تو لو حیلی دوس داله.نه بابا؟
جونگکوک گفت:معلومه
بعد غذا رو خوردیم و رفتم توی حیاط که یکی از پشت اومد بغلم کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد.درست،جونگکوک بود.خودمو زدم به حالت ترسیده و گفتم:عه...کوک...ترسیدم.
گفت:می خوام فردا خودمون دو نفر باهم توی یه رستوران شام بخوریم.خب؟
گفتم:پس بچه ها چی؟
گفت:اونا پیش خدمتکارا و بادیگارادا میمونن.نگران نباش جاشون امنه.
گفتم:پس باشه.
که یهو یکی از بادیگاردا اومد و جوری که ما ترسیدیم گفت:قربان...آقای تهیونگ اومدن.
جونگکوک گفت:نمیتونستی قبل از ترسیدنمون بهمون بگی که داری میای؟ مزاحما.
گفتم: جونگکوک...تهیونگ کیه؟
گفت:داداشم.اون خوش اخلاق تر از منه
بعد خندیدم و رفتیم تو خونه دیدیم تهیونگ نشسته رو مبل و با اومدن ما پا شد.
تهیونگ:پس ا/ت معروف ایشونه.ا/ت نمیدونی چقد اون موقع ها راجبت میگفت بهمون.
گفتم:خوش اومدین.دیگه جونگکوکه دیگه منو بهتون نشون نمیداد ولی راجبم میگفت.پس که اینطور آقای جئون.
جونگکوک:داداش...ا/ت رو دیدی منو فراموش کردی که.
تهیونگ:نه بابا مگه میشه آتیش پاره ای مث تو رو فراموش کرد؟
بعد نشستیم و کلی با هم حرف زدیم که دیگه به بهونه ی خواب رفتم تو اتاقم ولی کل شبو خوابم نبرد.نقشم این بود:کافیه یه ماه وابستم بشه.بعد که یکم گذاشت خودم تنهایی برم بیرون،یه روزی فرار میکنم.آره آقای جئون اگه تو بی رحمی،من از تو بی رحم ترم...
«لایک،کامنت،فالو»یادتون نره❤️
۱۴.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.