فیک (شانس دوباره) پارت هفتم
وقتی این کارو کرد،برای چند ثانیه شوکه بودم ولی رفتم توی حیاط و دست بچه ها رو گرفتم و بردمشون.
مین جون:مامان...
گفتم:الان نه مین جون
رفتم بالا و بچه ها رو هم بردم اتاق خودم و درو از پشت قفل کردم.
مین هی:مامان...چیسده؟
گفتم:چیزی نشده فقط از دست باباتون عصبانیم.شما با لوازم آرایشی من بازی کنید من هم پیشتونم خب؟
مین جون:باسه مامانی
رفتم تو دستشویی و تو آینه به خودم نگاه کردم.با اومدنش دوباره زندگیمو داغون کرد.پس منم تصمیم به تظاهر کردن گرفتم.آره...اگر اون با من اینجوریه،منم بهش یه ضربه ای میزنم که نفهمه از کجا خورده.تو همین افکار بودم که در اتاق به شدت کوبیده شد.جونگکوک بود.داشت داد میزد و میکوبید به در که درو باز کنم.بچه ها ترسیدن و صدام کردن رفتم بغلشون کردم و درو برای جونگکوک باز کردم.
جونگکوک گفت:تو با چه اجازه ای بچه هامو میاری اینجا و درو قفل میکنی؟(با داد)
مین هی:مامان...بابا چلا داد میژنه؟
مین جون:مامان میتلسم.
گفتم:چیزی نیس ببینین باباتون فقط نگرانتون شده وگرنه اون بهترین بابای دنیاعه.حتی...اگه باور نمیکنید،میتونید از اون آقاعه(بادیگارد)بپرسید.
مین جون رفت سمت در و کنار جونگکوک و بادیگارد وایساد.
مین جون:ببحشید آقا مامانم لاس میگه؟
جونگکوک یه نگاه عصبی به بادیگارد کرد که اونم گفت:معلومه.بابایی بهتر از بابای تو پیدا نمیشه که.
خندیدم و گفتم:دیدی؟حالا برید تو اتاقتون بازی کنید.
موقع رفتن جونگکوک جلوشونو گرفت و گفت:اول یه بوس به بابایی نمیدین؟
بعد هر دوشون لپای جونگکوک رو بوسیدن و رفتن.
گفتم:خب...ببین...ببخشید.ببخشید که این کارو کردم... جونگکوک من...من در کمال ناباوری دوباره عاشقت شدم.وقتی میبینمت دوباره اون عشقی که بهت داشتم،تو وجودم بلند میشه.
جونگکوک اومد جلو و یدفه ای جوری که نمیتونستم حدس بزنم،لبامو بوسید.به بهونه ی این که آدم اینجاست از خودم جداش کردم.خب بالاخره واقعا که عاشقش نبودم.بودم؟نه معلومه که نه.
گفت:پس آماده ای از اول شروع کنیم؟
گفتم:اوهوم.معلومه کوکی من.
ولی تو فکرم اینا نبود انقد ازش تنفر داشتم که می خواستم دوباره عاشقم بشه و دقیقا وقتی که حدس نمیزد،ولش کنم و برم.
«بچه ها شب هم احتمالا یک یا دو پارت میزارم منتظر باشید و اینکه،لایک،کامنت و فالو فراموش نشه هااا»
مین جون:مامان...
گفتم:الان نه مین جون
رفتم بالا و بچه ها رو هم بردم اتاق خودم و درو از پشت قفل کردم.
مین هی:مامان...چیسده؟
گفتم:چیزی نشده فقط از دست باباتون عصبانیم.شما با لوازم آرایشی من بازی کنید من هم پیشتونم خب؟
مین جون:باسه مامانی
رفتم تو دستشویی و تو آینه به خودم نگاه کردم.با اومدنش دوباره زندگیمو داغون کرد.پس منم تصمیم به تظاهر کردن گرفتم.آره...اگر اون با من اینجوریه،منم بهش یه ضربه ای میزنم که نفهمه از کجا خورده.تو همین افکار بودم که در اتاق به شدت کوبیده شد.جونگکوک بود.داشت داد میزد و میکوبید به در که درو باز کنم.بچه ها ترسیدن و صدام کردن رفتم بغلشون کردم و درو برای جونگکوک باز کردم.
جونگکوک گفت:تو با چه اجازه ای بچه هامو میاری اینجا و درو قفل میکنی؟(با داد)
مین هی:مامان...بابا چلا داد میژنه؟
مین جون:مامان میتلسم.
گفتم:چیزی نیس ببینین باباتون فقط نگرانتون شده وگرنه اون بهترین بابای دنیاعه.حتی...اگه باور نمیکنید،میتونید از اون آقاعه(بادیگارد)بپرسید.
مین جون رفت سمت در و کنار جونگکوک و بادیگارد وایساد.
مین جون:ببحشید آقا مامانم لاس میگه؟
جونگکوک یه نگاه عصبی به بادیگارد کرد که اونم گفت:معلومه.بابایی بهتر از بابای تو پیدا نمیشه که.
خندیدم و گفتم:دیدی؟حالا برید تو اتاقتون بازی کنید.
موقع رفتن جونگکوک جلوشونو گرفت و گفت:اول یه بوس به بابایی نمیدین؟
بعد هر دوشون لپای جونگکوک رو بوسیدن و رفتن.
گفتم:خب...ببین...ببخشید.ببخشید که این کارو کردم... جونگکوک من...من در کمال ناباوری دوباره عاشقت شدم.وقتی میبینمت دوباره اون عشقی که بهت داشتم،تو وجودم بلند میشه.
جونگکوک اومد جلو و یدفه ای جوری که نمیتونستم حدس بزنم،لبامو بوسید.به بهونه ی این که آدم اینجاست از خودم جداش کردم.خب بالاخره واقعا که عاشقش نبودم.بودم؟نه معلومه که نه.
گفت:پس آماده ای از اول شروع کنیم؟
گفتم:اوهوم.معلومه کوکی من.
ولی تو فکرم اینا نبود انقد ازش تنفر داشتم که می خواستم دوباره عاشقم بشه و دقیقا وقتی که حدس نمیزد،ولش کنم و برم.
«بچه ها شب هم احتمالا یک یا دو پارت میزارم منتظر باشید و اینکه،لایک،کامنت و فالو فراموش نشه هااا»
۱۵.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.