به صفحه ی گوشیش نگاه کرد

به صفحه ی گوشیش نگاه کرد
آروم پلک زد
و گوشی رو انداخت
روی تخت ، پرسیدم چی شدی ؟
گفت باز دیر رسیدم
گفتم : به چی ؟
گفت : باز دیر رسیدم
به ساعت آرزو کردن
گفتم : واا ، دیوونه ای مگه؟
آرزو کردن که ساعت نمیخواد
نشست روی تخت خیره شد
به تصویر خودش توی شیشه ی پنجره و گفت :
دیدی از یه کاری میترسی ،
از جدا شدن از یه آدمی میترسی
هزارتا دلیل میاری ،
مثلا میگی نه امروز که سورمه ای تنش کرده بود
نمیرم باشه
یه روز که مشکی تنش کرد ،
باز فردا مشکی تنش میکنه و
تو واسه رفتنت منتظر یه رنگ دیگه میشی ،
یه دلیل هایی توی ذهنت میسازی
که نشه،
که انجامش ندی.
اینم همونه ،
من هرشب یه کاری میکنم
دیر برسم و آرزو نکنم ،
آرزویی که تهش رو بدونی
همون بهتر که هرشب بهش
دیر برسی ،
اینجوری واسه ادامه دادن تا فردا شبت یه دلیلی برای خودت داری ،
ادامه میدی به امید یه رنگ دیگه ،
به امید یه چند دقیقه دیر رسیدن
دیگه ،
میفهمی چی میگم ؟
یه نگاه به ساعت روی دیوار کردم ، گفتم : آره..
دیدگاه ها (۸)

عصرها زندگیشبیه دلتنگیهای عاشقانه ستباید کنار یکفنجان گرم وش...

ای هم نفس ام در دل من جا شده ایدیوانه شدم بسکه تو زیبا ...

تمام زندگےدر لحظہ اے خلاصہ مے شودڪہ در عین خستگےیڪ گام بیشتر...

...

پاشو دیگه چقدر میخوابی ، چشمامو باز کردم نشسته بود لب تخت ، ...

عشق مافیایی p8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط