★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۵۰...
چانیول : مین چانگمین اینجاس
چانیول : عصر بخیر قربان
تعظیمی به چانگمین کرد.
چانگمین :یونگی کجاس؟
مستقیم رفت سر اصل مطلب .
اومده بود اینجا که پسرش رو ببینه.
چانیول : رییس توی اتاقشون هستن. چانگمین رو به سمت اتاق راهنمایی کرد.
یونگی با گیجی نگاهش کرد.
چانیول : رییس یه نفر میخوان شما رو ببینن
_کی؟
یونگز بلند شد که یک دفعه پدرش وارد اتاق شد.
_آپا؟!
چانگمین :خیلی وقته همو ندیدیم
_میتونی بری
چانیول بعد از تعطیم بیرون رفت.
_اینجا چیکار میکنی؟
یونگی با لحن سردی از پدرش پرسید .
میدونست که حتمادلیل خاصی برای اومدن داره.
چانگمین : فقط میخواستم پسرم رو ببینم چانگمین با ارامش گفت و روی مبلی
نشست.
_میدونم اینطوری نیست دلیل اصلیت رو بگو
چانگمین : من چیکار کردم؟
با نرمی پرسید.
یونگی نگاه گیجی بهش کرد.
چانگمین: چیکار کردم که ازم بدت میاد؟یونگی نگاه دردناکی بهش کرد.
_ازت بدم نمیاد
چانگمین : من میشناسمت پسرم
یونگی بعد از شنیدن این حرف دستشو مشت کرد.
یونگب درحالی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه لب زد:
_تو هیچ وقت منو نشناختی .وقتی من بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ وقتی مامان مریض بود کجا بودی؟ تو همیشه سرت با کارات شلوغ بود.
دفعه هرچی تو سرش بود رو گفت.
چانگمین : یونگی تو خودتم میدونی من این کارا رو به خاطر شما کردم !
یونگی تقریبا به مرض انفجار رسید.
_به خاطر ما؟ !!!ما؟؟ !!حتی وقتی مامان مریض شد و مرد بازم حالت خوب بود و به کارات میرسیدی و حتی منم وارد کثافت کاریات کردی و مافیا شدم !!!تو حتی سعی نمیکردی درکم کنی"!
یونگی با داد گفت و چانگمین سکوت کرد.
ادامه دارد...
پارت ۵۰...
چانیول : مین چانگمین اینجاس
چانیول : عصر بخیر قربان
تعظیمی به چانگمین کرد.
چانگمین :یونگی کجاس؟
مستقیم رفت سر اصل مطلب .
اومده بود اینجا که پسرش رو ببینه.
چانیول : رییس توی اتاقشون هستن. چانگمین رو به سمت اتاق راهنمایی کرد.
یونگی با گیجی نگاهش کرد.
چانیول : رییس یه نفر میخوان شما رو ببینن
_کی؟
یونگز بلند شد که یک دفعه پدرش وارد اتاق شد.
_آپا؟!
چانگمین :خیلی وقته همو ندیدیم
_میتونی بری
چانیول بعد از تعطیم بیرون رفت.
_اینجا چیکار میکنی؟
یونگی با لحن سردی از پدرش پرسید .
میدونست که حتمادلیل خاصی برای اومدن داره.
چانگمین : فقط میخواستم پسرم رو ببینم چانگمین با ارامش گفت و روی مبلی
نشست.
_میدونم اینطوری نیست دلیل اصلیت رو بگو
چانگمین : من چیکار کردم؟
با نرمی پرسید.
یونگی نگاه گیجی بهش کرد.
چانگمین: چیکار کردم که ازم بدت میاد؟یونگی نگاه دردناکی بهش کرد.
_ازت بدم نمیاد
چانگمین : من میشناسمت پسرم
یونگی بعد از شنیدن این حرف دستشو مشت کرد.
یونگب درحالی که سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه لب زد:
_تو هیچ وقت منو نشناختی .وقتی من بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ وقتی مامان مریض بود کجا بودی؟ تو همیشه سرت با کارات شلوغ بود.
دفعه هرچی تو سرش بود رو گفت.
چانگمین : یونگی تو خودتم میدونی من این کارا رو به خاطر شما کردم !
یونگی تقریبا به مرض انفجار رسید.
_به خاطر ما؟ !!!ما؟؟ !!حتی وقتی مامان مریض شد و مرد بازم حالت خوب بود و به کارات میرسیدی و حتی منم وارد کثافت کاریات کردی و مافیا شدم !!!تو حتی سعی نمیکردی درکم کنی"!
یونگی با داد گفت و چانگمین سکوت کرد.
ادامه دارد...
۶۸۹
۰۷ دی ۱۴۰۳