منشی جدید شرکت "فصل² ''
منشی جدید شرکت "فصل² ''
part ⁸
ات: زود باش جیهو باید بریم دادگاه
جیهو: باشه حالا میام
خ.جانگ: به سلامت ایشالا که با رئیس برگردید
ات: ممنون....خدافظ
امروز،روز دادگاه یونگی بود.....خیلی نگرانم...ولی یونگی بیگناهه.....همونطور که خانم جانگ میگه یونگی بی گناهه و آزاد میشه
توی دادگاه:
قاضی: خوب....اینطور که مدارک نشون میدن...مین یونگی مقصره....اون به جرم کلاهبرداری به مدت ۳ سال به زندان میوفتند
یونگی: ولی جناب قاضی....من کلاهبرداری نکردم اینا همش دروغه
قاضی: ولی مدارک که طور دیگه ای نشون میدن
یونگی: اون جیوو ی عوضی....
قاضی: آقا آرامش خودتونو حفظ کنید اینجا دادگاهه خونه خاله نیست😐
یونگی: ولی من بچهی کوچیک دارم آقای قاضی
قاضی: اونموقع که کلاه مردم رو برمیداشتی باید فکر اینچیزهاش هم میکردی
رای دادگاه صادر شد "چکشو سه بار زد به میز" نمیدونم چی میشه نوشتم چکش😄
ات و جیهو تو ماشین:
ات: جیهو....اگه نتونستیم بیگناهیه یونگی رو ثابت کنیم چی؟ بچم بدون پدر بزرگ میشه😢
جیهو: من ثابتش میکنم هرجور که شده اطلاعات پرونده رو دوباره جمع میکنم نگران نباش آبجی جونم
ات: پس منو ببر خونه تا سئوک رو ببرم پیش مامان و بابا
جبهو:اونجا چرا؟
ات: به نظرت با این وضع چیکار میتونم بکنم نمیشه که هر روز بزارمش پیش یکی از دوستام
جیهو: فکر خوبیه....خودت هم چند روز بمون
ات: نمیشه اونجوری میمیرم از استرس
جیهو: خوب میخوای بیای شرکت چیکار کنی ها؟
ات: خوب منم میام تا اطلاعات پرونده رو کامل کنیم دیگه
جیهو: هوففف باشه
ات: خیله خوب رسیدیم تو برو شرکت من با ماشین خودم سئوک رو میبرم
جیهو: اوکی.....خدافظ
در خونه رو واز کردم....سئوک خواب بود امیدوارم که هنوزم خواب باشه اما درو که باز کردم یهو با گریه پرید بغلم
سئوک: ماماننننن "گریه"
ات: چی شده پسرکم چرا گریه میکنی؟
سئوک: هققق مامانی کجا رفته بودی؟
ات: عاااا....رفته بودم شرکت
سئوک: بابایی کجاست؟ "چشمای اشکی"
ات: بابایی "ناراحت"
اون رفته سفر کاری
سئوک: پس چرا ما رو نبرده؟
ات: نمیشد پسرم....باید تنهایی میرفت
سئوک: کی برمیگرده؟
ات: نمیدونم "ناراحت"
سئوک: چون بابایی رفته ناراحتی؟
ات: اوهوم....حالا برو وسایلتو جمع کن میریم خونهی مامان جون و بابا جون
سئوک: هولاااااا
ات: آفرین پسرم زود باش "لبخند"
سئوک: چشم مامانی
رفتمو لباسا و بقیه چیزای سئوک رو گذاشتم تو چمدون و گذاشتم تو ماشین باهم رفتیم تا بوسان
سئوک رو پیش مامان و بابام گذاشتم و دوباره برگشتم سئول......۷:۳۰ شب بود که رسیدم
خسته بودم
اما رفتم شرکت
نمیتونستم چشم رو هم بذارم
چطور میتونم بخوابم وقتی شوهرم اونجا تو زندان نمیتونه بخوابه😢
و در همان موقع:
جا نداره بقیش بمونه واسه بعد💜
کامنت بزارید تا انرژی بگیرم💗😊
part ⁸
ات: زود باش جیهو باید بریم دادگاه
جیهو: باشه حالا میام
خ.جانگ: به سلامت ایشالا که با رئیس برگردید
ات: ممنون....خدافظ
امروز،روز دادگاه یونگی بود.....خیلی نگرانم...ولی یونگی بیگناهه.....همونطور که خانم جانگ میگه یونگی بی گناهه و آزاد میشه
توی دادگاه:
قاضی: خوب....اینطور که مدارک نشون میدن...مین یونگی مقصره....اون به جرم کلاهبرداری به مدت ۳ سال به زندان میوفتند
یونگی: ولی جناب قاضی....من کلاهبرداری نکردم اینا همش دروغه
قاضی: ولی مدارک که طور دیگه ای نشون میدن
یونگی: اون جیوو ی عوضی....
قاضی: آقا آرامش خودتونو حفظ کنید اینجا دادگاهه خونه خاله نیست😐
یونگی: ولی من بچهی کوچیک دارم آقای قاضی
قاضی: اونموقع که کلاه مردم رو برمیداشتی باید فکر اینچیزهاش هم میکردی
رای دادگاه صادر شد "چکشو سه بار زد به میز" نمیدونم چی میشه نوشتم چکش😄
ات و جیهو تو ماشین:
ات: جیهو....اگه نتونستیم بیگناهیه یونگی رو ثابت کنیم چی؟ بچم بدون پدر بزرگ میشه😢
جیهو: من ثابتش میکنم هرجور که شده اطلاعات پرونده رو دوباره جمع میکنم نگران نباش آبجی جونم
ات: پس منو ببر خونه تا سئوک رو ببرم پیش مامان و بابا
جبهو:اونجا چرا؟
ات: به نظرت با این وضع چیکار میتونم بکنم نمیشه که هر روز بزارمش پیش یکی از دوستام
جیهو: فکر خوبیه....خودت هم چند روز بمون
ات: نمیشه اونجوری میمیرم از استرس
جیهو: خوب میخوای بیای شرکت چیکار کنی ها؟
ات: خوب منم میام تا اطلاعات پرونده رو کامل کنیم دیگه
جیهو: هوففف باشه
ات: خیله خوب رسیدیم تو برو شرکت من با ماشین خودم سئوک رو میبرم
جیهو: اوکی.....خدافظ
در خونه رو واز کردم....سئوک خواب بود امیدوارم که هنوزم خواب باشه اما درو که باز کردم یهو با گریه پرید بغلم
سئوک: ماماننننن "گریه"
ات: چی شده پسرکم چرا گریه میکنی؟
سئوک: هققق مامانی کجا رفته بودی؟
ات: عاااا....رفته بودم شرکت
سئوک: بابایی کجاست؟ "چشمای اشکی"
ات: بابایی "ناراحت"
اون رفته سفر کاری
سئوک: پس چرا ما رو نبرده؟
ات: نمیشد پسرم....باید تنهایی میرفت
سئوک: کی برمیگرده؟
ات: نمیدونم "ناراحت"
سئوک: چون بابایی رفته ناراحتی؟
ات: اوهوم....حالا برو وسایلتو جمع کن میریم خونهی مامان جون و بابا جون
سئوک: هولاااااا
ات: آفرین پسرم زود باش "لبخند"
سئوک: چشم مامانی
رفتمو لباسا و بقیه چیزای سئوک رو گذاشتم تو چمدون و گذاشتم تو ماشین باهم رفتیم تا بوسان
سئوک رو پیش مامان و بابام گذاشتم و دوباره برگشتم سئول......۷:۳۰ شب بود که رسیدم
خسته بودم
اما رفتم شرکت
نمیتونستم چشم رو هم بذارم
چطور میتونم بخوابم وقتی شوهرم اونجا تو زندان نمیتونه بخوابه😢
و در همان موقع:
جا نداره بقیش بمونه واسه بعد💜
کامنت بزارید تا انرژی بگیرم💗😊
۱۴.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.