تبادل جاسوس
#تبادل جاسوس
#پارت۱۱
نگاهی دوباره به لباس های داخل کشو انداخت
_واقعا از لباس های تاریخی خوشم نمیاد!انگار گونین!
پوفی کشید و کشوی لباس های شاهزاده رو باز کرد و لباسی رو برداشت
_اینا بدک نی
موهاش رو پشت گوشش فرستاد و از اتاق بیرون رفت
شاهزاده برگشت و پو دید که از شدت تعجب داشت سکته می کرد
_با..بانو این چیه پوشیدین؟!!
_لباسام خیلی مزخرف بود
کوک کمی جلو اومد و تکه ای از لباس رو گرفت
_میگم براتون لباس جدید بیارن
_نه من اینو می خوام!
لباس رو ول کرد و با تعجب و جدی بهش نگاه کرد
_این مردونست و مال منه!
_مال من و شما داره مگه؟
کلافه پوفی کشید
هرگز درک نمی کرد دختری که خودش رو به زور همسرش کرده بود حالا بخواد اینطوری رفتار کنه!
انگار مایل به این ازدواج نیست!
البته که بود!
وگرنه گولش نمی زد
_پس انتقاد ملکه پای خودتون
برگشت و صدای پو رو پشت سرش شنید
_to hell(به جهنم)
اون دقیقا داشت به چه زبانی حرف می زد!
برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد که داشت دنبالش میومد
_اون!نکنه کمبود ذهنی داره؟!
سرش رو تکون داد و افکارش رو پروند
به سمت کالسکه رفتند
_من نمی خوام سوار این شم
آره اون دلش می خواست سوار اسب بشه!
اسب سواری تو چوسان می تونست تجربه خوبی باشه
_چه چیزی مایلتونه!؟
_اسب سواری
این دفعه دیگه شاهزاده واقعاً بیخیال شده بود!
_بفرمایید هر طور مایلید
به سمت اسب رفت
_بلد نیستم
سرش رو پایین انداخت
آخه چطور اسب سواری می کرد در صورتی که بلد نبود
به اینش فکر نکرده بود
_بلد نیستید و اصرار دارید؟
با نگاه جدی و انگار تو ذهنش می گفت پدصگ کوک
تصمیم گرفت از دنده لج بیاد پایین که...
_خیلی خب بیاین سوار شیم
آروم وارد کالسکه شد و ناراحت پنجره رو کنار زد که با دیدن کوکی که با اسب کنارش ایستاده بود پرده رو کشید
و نگاه اون رو ندید
کشتن اون دختر...
نمیدونست باید چیکار کنه!
اون حق انتخاب نداشت این نقشه الان در حال اجرا بود
_شاید بهتره حافظش رو پاک کنم به جای کشتنش؟
...
#بی تی اس
سخن ادمین:خیلی خیلی معذرت می خوام که دیر پارت گذاشتم 😔اما از این به بعد هر دو روز یک پارت می ذارم
ممنون از همراهی و درکتون❤️😘
#پارت۱۱
نگاهی دوباره به لباس های داخل کشو انداخت
_واقعا از لباس های تاریخی خوشم نمیاد!انگار گونین!
پوفی کشید و کشوی لباس های شاهزاده رو باز کرد و لباسی رو برداشت
_اینا بدک نی
موهاش رو پشت گوشش فرستاد و از اتاق بیرون رفت
شاهزاده برگشت و پو دید که از شدت تعجب داشت سکته می کرد
_با..بانو این چیه پوشیدین؟!!
_لباسام خیلی مزخرف بود
کوک کمی جلو اومد و تکه ای از لباس رو گرفت
_میگم براتون لباس جدید بیارن
_نه من اینو می خوام!
لباس رو ول کرد و با تعجب و جدی بهش نگاه کرد
_این مردونست و مال منه!
_مال من و شما داره مگه؟
کلافه پوفی کشید
هرگز درک نمی کرد دختری که خودش رو به زور همسرش کرده بود حالا بخواد اینطوری رفتار کنه!
انگار مایل به این ازدواج نیست!
البته که بود!
وگرنه گولش نمی زد
_پس انتقاد ملکه پای خودتون
برگشت و صدای پو رو پشت سرش شنید
_to hell(به جهنم)
اون دقیقا داشت به چه زبانی حرف می زد!
برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد که داشت دنبالش میومد
_اون!نکنه کمبود ذهنی داره؟!
سرش رو تکون داد و افکارش رو پروند
به سمت کالسکه رفتند
_من نمی خوام سوار این شم
آره اون دلش می خواست سوار اسب بشه!
اسب سواری تو چوسان می تونست تجربه خوبی باشه
_چه چیزی مایلتونه!؟
_اسب سواری
این دفعه دیگه شاهزاده واقعاً بیخیال شده بود!
_بفرمایید هر طور مایلید
به سمت اسب رفت
_بلد نیستم
سرش رو پایین انداخت
آخه چطور اسب سواری می کرد در صورتی که بلد نبود
به اینش فکر نکرده بود
_بلد نیستید و اصرار دارید؟
با نگاه جدی و انگار تو ذهنش می گفت پدصگ کوک
تصمیم گرفت از دنده لج بیاد پایین که...
_خیلی خب بیاین سوار شیم
آروم وارد کالسکه شد و ناراحت پنجره رو کنار زد که با دیدن کوکی که با اسب کنارش ایستاده بود پرده رو کشید
و نگاه اون رو ندید
کشتن اون دختر...
نمیدونست باید چیکار کنه!
اون حق انتخاب نداشت این نقشه الان در حال اجرا بود
_شاید بهتره حافظش رو پاک کنم به جای کشتنش؟
...
#بی تی اس
سخن ادمین:خیلی خیلی معذرت می خوام که دیر پارت گذاشتم 😔اما از این به بعد هر دو روز یک پارت می ذارم
ممنون از همراهی و درکتون❤️😘
۲.۵k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.