تبادل جاسوس
#تبادل جاسوس
#پارت۱۰
مدت زیادی بود که توی اتاقشون نشسته بود
اون دوست داشت کمی با محیط بیرون آشنا بشه و از اونجایی که علاقه ای برای رفتن با اون شاهزاده لوس ننر نداشت
زندانیش کرد!
بعدم رفت به کارهاش برسه
نگاهی به اطراف انداخت و با فکری که به سرش زد لبخندی زد
یکی از لباس های شاهزاده کوک رو برداشت و پوشید
نگاهی به خودش توی آینه انداخت
_مردمم جذابه!
لبخندی توی آینه زد و پنجره ی اتاقش رو باز کرد
_ارتفاع کمه اوکیه
یکی از پاهاش رو بیرون انداخت و بعد با کمک دستاش پایین پرید
_هوف!
آروم و با احتیاط به طرف خروجی راه افتاد
لبخندی بخاطر نقشش زد
درست زمانی که قصد داشت که بیرون بره در باز شد و قیافه ی کوک نمایان شد
سریع روش رو برگردوند تا اون رو نبینه با دور شدنش به سمت در رفت
_در رو باز کنین!سریع!
دروازه باز شد و به سرعت از عمارتشون بیرون پرید
بدو بدو از اون محوطه دور شد
_خب بریم بازار دور دور
لبخندی زد و شروع به قدم زدن کرد
عصبانی سری به دو طرف تکون داد
_آخه من نمیدونم حواس شما کجاست! اینجوری قراره از ملکه آیندتون مراقبت کنید!
یکی از خدمتکار ها بهش نزدیک شد
_قربان پدر همسرتون اینجا هستن
چیییی!؟
سردرگم شده بود
قطعاً که جائونگ نباید متوجه نبود دخترش می شد
_همتون یادتون باشه بانو الان در حال استراحت هستن
با گفتن حرفش به طرف مکان ملاقات راه افتاد
به خرید هاش نگاهی انداخت و لبخند زد
هیچوقت از نزدیک وسایل تاریخی و ارزشمند کره رو ندیده بود شاید تو موزه بود ولی از موزه بدش میومد پس نرفته بود
با دیدن مغازه ی مهره فروشی به سمت اونجا رفت و وارد شد
در حال انتخاب از بین قفسه ها بود که به شخصی برخورد کرد
_اوه معذرت می خوام آقا
سرش رو بالا آورد تا بگه که مشکلی نیست اما چهره ی آشنایی دید
_یانگی!
_اوه بانو!
تصمیم به فرار گرفت که یانگی دستش رو گرفت
_بانو شما چرا اینجایید!به من گفتن خونه هستین و برای ملاقتتون می خواستم بیام
با شنیدن حرف یانگی تصمیم گرفت با اون و دونفره وقت بگذرونه
لبخند بزرگی زد
_بزن بریم گیسانگ خونه
...
#بی تی اس
#پارت۱۰
مدت زیادی بود که توی اتاقشون نشسته بود
اون دوست داشت کمی با محیط بیرون آشنا بشه و از اونجایی که علاقه ای برای رفتن با اون شاهزاده لوس ننر نداشت
زندانیش کرد!
بعدم رفت به کارهاش برسه
نگاهی به اطراف انداخت و با فکری که به سرش زد لبخندی زد
یکی از لباس های شاهزاده کوک رو برداشت و پوشید
نگاهی به خودش توی آینه انداخت
_مردمم جذابه!
لبخندی توی آینه زد و پنجره ی اتاقش رو باز کرد
_ارتفاع کمه اوکیه
یکی از پاهاش رو بیرون انداخت و بعد با کمک دستاش پایین پرید
_هوف!
آروم و با احتیاط به طرف خروجی راه افتاد
لبخندی بخاطر نقشش زد
درست زمانی که قصد داشت که بیرون بره در باز شد و قیافه ی کوک نمایان شد
سریع روش رو برگردوند تا اون رو نبینه با دور شدنش به سمت در رفت
_در رو باز کنین!سریع!
دروازه باز شد و به سرعت از عمارتشون بیرون پرید
بدو بدو از اون محوطه دور شد
_خب بریم بازار دور دور
لبخندی زد و شروع به قدم زدن کرد
عصبانی سری به دو طرف تکون داد
_آخه من نمیدونم حواس شما کجاست! اینجوری قراره از ملکه آیندتون مراقبت کنید!
یکی از خدمتکار ها بهش نزدیک شد
_قربان پدر همسرتون اینجا هستن
چیییی!؟
سردرگم شده بود
قطعاً که جائونگ نباید متوجه نبود دخترش می شد
_همتون یادتون باشه بانو الان در حال استراحت هستن
با گفتن حرفش به طرف مکان ملاقات راه افتاد
به خرید هاش نگاهی انداخت و لبخند زد
هیچوقت از نزدیک وسایل تاریخی و ارزشمند کره رو ندیده بود شاید تو موزه بود ولی از موزه بدش میومد پس نرفته بود
با دیدن مغازه ی مهره فروشی به سمت اونجا رفت و وارد شد
در حال انتخاب از بین قفسه ها بود که به شخصی برخورد کرد
_اوه معذرت می خوام آقا
سرش رو بالا آورد تا بگه که مشکلی نیست اما چهره ی آشنایی دید
_یانگی!
_اوه بانو!
تصمیم به فرار گرفت که یانگی دستش رو گرفت
_بانو شما چرا اینجایید!به من گفتن خونه هستین و برای ملاقتتون می خواستم بیام
با شنیدن حرف یانگی تصمیم گرفت با اون و دونفره وقت بگذرونه
لبخند بزرگی زد
_بزن بریم گیسانگ خونه
...
#بی تی اس
۲.۴k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.