گرگ ومیش پارت ۲۷
گرگ ومیش پارت ۲۷
ویو ات
از خواب بیدار شدم اما نمیدونستم کجام و فقط مح میدیدم برای همین خودمو به خواب زدم تا ببینم به کجا میبرم به یه دروازه رسیدیم که درش بسته بود بعد از چند دقیقه درمون رو باز کردم و مرده. منو به داخل برد وقتی وارد اونا شدیم
نا خواسته یه فریاد بلندی زدم و که مرده منو به یه گوشه برد و همه چیز رو بهم گفت یعنی من یه موجود افسانه ای هستم ؟
یعنی پدر و مادر من یکی دیگن؟
هه حتماً داره باهام شوخی میکنه
+هرهرهر خندیدیم حالا منو به زمین ببر
مارکل: مگه من با تو شوخی دارم بچه
زود باش بریم کلی کار دارم که باید بهشون برسم
+ولی من بلد نیستم
مارکل : ولی اون موقع داشتی پرواز میکردی
+اون موقع خودم نبودم
مارکل: اوکی بیا یادت بدم خودتو ریلکس کن و آروم بپر
+زحمت کشیدی منم میدونم باید بپرم
داشتیم بهس میکردیم که چند تا فرشته آمدن جلومون انگار که پشماشون ریخته بود
مارکل: بسه دیگه بیا بریم
ات رو از پشت حول دادم که پرواز کرد و کلی بهم فهش دادو بالاخره حرکت کردیم سمت قلعه
بعد از چند دقیقه رسیدیم به قلعه
ویو ات
داشتم با با چند تا فرشته حرف میزدم که مارکل حولم داد و که ناخواسته به پرواز در آمدم و. به سمت قلعه حرکت کردیم وقتی رسیدیم در رو باز کردن و ما رفتیم داخل که یه پادشاه و چند تا زن کنارش بودن رو دیدم فکر کنم اونا زناش هستن که پادشاه به سمتم امدو بغلم کرد و رفت عقب که زناش بهم حمله کردن وای چه پادشاهی که پنچ تا زن داره
۱: سلام خوبی عزیزم من زن اول پادشاه هستم
۲: سلام من زن 2 پادشاه هستم
۳ :منم زن سوم هستم
۵: منم زن پنچم پادشاهم
1:امممم یه سوال این چه پیراهن کهنه کثیفیه
۳: اینو چطوری پوشیدی
۵: ایش اگه لباس نداشتی میتونی از من بگیری این چه لباسیه که پوشیدی
ویو ات
هر کی یه نظری میداد آخه یکی نیست بگه به شما چه ربطی داره که من چه لباسی میپوشم
که یکی از زنان داشت گریه میکرد به طرفش رفتم که
#سناریو
#وانشات
ویو ات
از خواب بیدار شدم اما نمیدونستم کجام و فقط مح میدیدم برای همین خودمو به خواب زدم تا ببینم به کجا میبرم به یه دروازه رسیدیم که درش بسته بود بعد از چند دقیقه درمون رو باز کردم و مرده. منو به داخل برد وقتی وارد اونا شدیم
نا خواسته یه فریاد بلندی زدم و که مرده منو به یه گوشه برد و همه چیز رو بهم گفت یعنی من یه موجود افسانه ای هستم ؟
یعنی پدر و مادر من یکی دیگن؟
هه حتماً داره باهام شوخی میکنه
+هرهرهر خندیدیم حالا منو به زمین ببر
مارکل: مگه من با تو شوخی دارم بچه
زود باش بریم کلی کار دارم که باید بهشون برسم
+ولی من بلد نیستم
مارکل : ولی اون موقع داشتی پرواز میکردی
+اون موقع خودم نبودم
مارکل: اوکی بیا یادت بدم خودتو ریلکس کن و آروم بپر
+زحمت کشیدی منم میدونم باید بپرم
داشتیم بهس میکردیم که چند تا فرشته آمدن جلومون انگار که پشماشون ریخته بود
مارکل: بسه دیگه بیا بریم
ات رو از پشت حول دادم که پرواز کرد و کلی بهم فهش دادو بالاخره حرکت کردیم سمت قلعه
بعد از چند دقیقه رسیدیم به قلعه
ویو ات
داشتم با با چند تا فرشته حرف میزدم که مارکل حولم داد و که ناخواسته به پرواز در آمدم و. به سمت قلعه حرکت کردیم وقتی رسیدیم در رو باز کردن و ما رفتیم داخل که یه پادشاه و چند تا زن کنارش بودن رو دیدم فکر کنم اونا زناش هستن که پادشاه به سمتم امدو بغلم کرد و رفت عقب که زناش بهم حمله کردن وای چه پادشاهی که پنچ تا زن داره
۱: سلام خوبی عزیزم من زن اول پادشاه هستم
۲: سلام من زن 2 پادشاه هستم
۳ :منم زن سوم هستم
۵: منم زن پنچم پادشاهم
1:امممم یه سوال این چه پیراهن کهنه کثیفیه
۳: اینو چطوری پوشیدی
۵: ایش اگه لباس نداشتی میتونی از من بگیری این چه لباسیه که پوشیدی
ویو ات
هر کی یه نظری میداد آخه یکی نیست بگه به شما چه ربطی داره که من چه لباسی میپوشم
که یکی از زنان داشت گریه میکرد به طرفش رفتم که
#سناریو
#وانشات
۶.۷k
۱۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.