گرگ و میش پارت ۲۸
گرگ و میش پارت ۲۸
ویو ات به طرف رفتم که محکم بغلم کرد و آرم می گفت که بالاخره جنگ تمام میشه منظورش رو نفهمیدم ولی اهمیت ندادم آنقدر گریه کرد که کمکم اشکم در اومد سریع پاکش کردم که مارکل گفت بیا بریم اطراف رو بهت نشون بدم
مارکل: ات بریم
+بریم
مارکل منو به یه جایی برد که مثل زمین جنگ بود .
مارکل:اتمینی منظور مادرت از اینکه بلاخره جنگ تموم میشه چیه ؟
+نه چرا باید بدونم
مارکل: بعد از اینکه تورو کشتن جنگی بزرگ بین ما آدم ها به وجود آمد ولی گرگینه ها بر علیه ما شدن و طرف آدم هارو گرفتن و خون آشاما طرف ما بودن وقتی که جنگ تمام شد بسیار زیادی از خون آشاما مردن ولی تا آخر جنگ با ما بودن پادشاه یعنی پدرت از خون آشاما خوشش نمی آمد و ما رو مجبور کرد که زمین رو ترک کنیم برای همین خون آشاما از ما متنفر شدن اما یه روز مادرت پیشگو های زیادی رو آورد که آمدن تورو مژده دادن و تموم شدن این جنگ رو مادرت به چندین خون آشام هشدار تورو دادن که وقتی دیدنت به ما خبر بدن اما ما به اون خون آشام ها خبر تو رو نداده بودیم ولی انگار میخواستن از تو محافظت کنن
+درسته اونا دوست های منن
کی میخوای بهم آموزش بدی
مارکل: تو نیازی به آموزش نداری تو باید خودتو کنترل کنی
+تنهایی فکر کردی؟ آخه من همونم بلند نیستم
مارکل: باید به آرامش برسی برای همین به جای ساکت نیاز داری من یه جایی بلدم اما یکم ترسناکه
+اوکی مشکلی نیست
مثل سگ دورغ گفتم من از جاهای ترسناک و تاریک مثل سگ میترسم
+اینجا بمونم؟
مارکل: بله اینجا پر از ارامشه
خب ات من دارم میرم سعی کن که به کاعنات متصل بشی
+امممم اوکی
(چها ماه بعد)
+آره خودشه
مارکل : آفرین
تونستی خودتو کنترل کنی تو دیگه آماده ای
مارکل: فردا با ملکه حرف میزنم میگم که دیگه قراره این جنگ تموم بشه
+یه سوال آیا فرشته ها با خون آشاما میتونن ازدواج کنن؟
بچها میدونم این چند تا پارت آخر خوب نشدن
#سناریو
#وانشات
#اسمات
ویو ات به طرف رفتم که محکم بغلم کرد و آرم می گفت که بالاخره جنگ تمام میشه منظورش رو نفهمیدم ولی اهمیت ندادم آنقدر گریه کرد که کمکم اشکم در اومد سریع پاکش کردم که مارکل گفت بیا بریم اطراف رو بهت نشون بدم
مارکل: ات بریم
+بریم
مارکل منو به یه جایی برد که مثل زمین جنگ بود .
مارکل:اتمینی منظور مادرت از اینکه بلاخره جنگ تموم میشه چیه ؟
+نه چرا باید بدونم
مارکل: بعد از اینکه تورو کشتن جنگی بزرگ بین ما آدم ها به وجود آمد ولی گرگینه ها بر علیه ما شدن و طرف آدم هارو گرفتن و خون آشاما طرف ما بودن وقتی که جنگ تمام شد بسیار زیادی از خون آشاما مردن ولی تا آخر جنگ با ما بودن پادشاه یعنی پدرت از خون آشاما خوشش نمی آمد و ما رو مجبور کرد که زمین رو ترک کنیم برای همین خون آشاما از ما متنفر شدن اما یه روز مادرت پیشگو های زیادی رو آورد که آمدن تورو مژده دادن و تموم شدن این جنگ رو مادرت به چندین خون آشام هشدار تورو دادن که وقتی دیدنت به ما خبر بدن اما ما به اون خون آشام ها خبر تو رو نداده بودیم ولی انگار میخواستن از تو محافظت کنن
+درسته اونا دوست های منن
کی میخوای بهم آموزش بدی
مارکل: تو نیازی به آموزش نداری تو باید خودتو کنترل کنی
+تنهایی فکر کردی؟ آخه من همونم بلند نیستم
مارکل: باید به آرامش برسی برای همین به جای ساکت نیاز داری من یه جایی بلدم اما یکم ترسناکه
+اوکی مشکلی نیست
مثل سگ دورغ گفتم من از جاهای ترسناک و تاریک مثل سگ میترسم
+اینجا بمونم؟
مارکل: بله اینجا پر از ارامشه
خب ات من دارم میرم سعی کن که به کاعنات متصل بشی
+امممم اوکی
(چها ماه بعد)
+آره خودشه
مارکل : آفرین
تونستی خودتو کنترل کنی تو دیگه آماده ای
مارکل: فردا با ملکه حرف میزنم میگم که دیگه قراره این جنگ تموم بشه
+یه سوال آیا فرشته ها با خون آشاما میتونن ازدواج کنن؟
بچها میدونم این چند تا پارت آخر خوب نشدن
#سناریو
#وانشات
#اسمات
۷.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.