رمان
#رمان
#یادت_باشد
#پارت_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی
کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: «فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شد. آری عروس میشی!» اخم کردم و گفتم : «یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.» گفت: «خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی ایماو اشاره به هم یه چیزایی گفتن!»پرسیدم: «خوب که چی؟» با مکث گفت نمی دانم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو صحبت کنه.» با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا همه با چشم به مادر اشاره کرده بود که برود آشپز خانه. آنجا گفته بود : «ما که اومدیم دیدنه داداش حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصت که این دوتا بدون هیاهوبا هم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نیامده که چی شد، چی نشد. اوه به اسم خاستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولاً فرزانه نمیزاره، دوماً یه وقتی جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.» تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریم گرفت. آجی که با دیدن حال و روزم بد تر از من حول کرده بود، گفت: «شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!» بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: « دخترم! اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین حرف زدن چه اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هرچی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفته ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: « نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می خوام درس بخونم.» هنوز مادرم از چارچوب در بیرون رفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد و گفت: «، من نمیگم صحبت کنین من میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنیم یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم، : گفتم « نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.» با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت : « تو نمی خوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون می خوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنیم تکلیف روشن بشه.» حرف ننه بین خانواده ی ما حرف آخر بود. همه از او حساب می بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ماه اولین بار صحبت کردیم صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه می گفت: « آخه چرا اینطوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.»
#یادت_باشد
#پارت_هفتم
#شهید_حمید_سیاهکالی
کم و بیش صدای صحبت مهمان ها را می شنیدم. چند دقیقه که گذشت، فاطمه داخل اتاق آمد این پاورچین پاورچین آمدنش بی علت نیست، مرا که دید، زد زیر خنده جلوی دهانش را گرفته بود که صدای خنده اش بیرون نرود. با تعجب نگاهش کردم. وقتی نگاه جدی من را دید به زور جلوی خنده اش را گرفت و گفت: «فکر کنم این بار قضیه شوخی شوخی جدی شد. آری عروس میشی!» اخم کردم و گفتم : «یعنی چی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ من که چیزی نشنیدم.» گفت: «خودم دیدم عمه به مامان با چشماش اشاره کرد و یواشکی ایماو اشاره به هم یه چیزایی گفتن!»پرسیدم: «خوب که چی؟» با مکث گفت نمی دانم اونطور که من از حرفاشون فهمیدم فکر کنم حمید آقا رو بفرستن که با تو صحبت کنه.» با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا آمادگی نداشتم؛ آن هم چند ماه بعد از اینکه به بهانه درس و دانشگاه به حمید جواب رد داده بودم. گویا همه با چشم به مادر اشاره کرده بود که برود آشپز خانه. آنجا گفته بود : «ما که اومدیم دیدنه داداش حمید که هست، فرزانه هم که هست. بهترین فرصت که این دوتا بدون هیاهوبا هم حرف بزنن. الان هرچی هم که بشه بین خودمونه، داستانی هم پیش نیامده که چی شد، چی نشد. اوه به اسم خاستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولاً فرزانه نمیزاره، دوماً یه وقتی جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی درو همسایه و فامیل هزار جور حرف می بافن.» تا شنیدم قرار است بدون هیچ مقدمه و خبر قبلی با حمید آقا صحبت کنم، همان جا گریم گرفت. آجی که با دیدن حال و روزم بد تر از من حول کرده بود، گفت: «شوخی کردم! تو رو خدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست!» بعد هم وقتی دید اوضاع ناجور است، از اتاق زد بیرون.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ دست خودم نبود. روسری ام را آزادتر کردم تا راحت تر نفس بکشم. زمانی نگذشته بود که مادرم داخل اتاق آمد. مشخص بود خودش هم استرس دارد. گفت: « دخترم! اجازه بده حمید بیاد باهم حرف بزنین حرف زدن چه اشکال نداره . بیشتر آشنا میشین. آخرش باز هرچی خودت بگی، همون میشه.» شبیه برق گرفته ها شده بودم. اشکم در آمده بود. خیلی محکم گفتم: « نه! اصلا! من که قصد ازدواج ندارم. تازه دانشگاه قبول شدم، می خوام درس بخونم.» هنوز مادرم از چارچوب در بیرون رفته بود که پدرم عصا زنان وارد اتاق شد و گفت: «، من نمیگم صحبت کنین من میگم حرف نزنید. هر چیزی که نظر خودت باشه. میخوای با حمید حرف بزنیم یا نه؟!» مات و مبهوت مانده بودم، : گفتم « نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم، با کسی هم حرف نمی زنم؛ حالا حمید آقا باشه یا هر کس دیگه.» با آمدن ننه ورق برگشت. ننه را نمیتوانستم دست خالی رد کنم، گفت : « تو نمی خوای به حرف من و پدر مادرت گوش بدی؟ با حمید صحبت کن. خوشت نیومد بگو نه. هیچ کس نباید روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون می خوان با هم صحبت کنن، سنگای خودشون رو وا بکنن. حالا که بحثش پیش اومده چند دقیقه صحبت کنیم تکلیف روشن بشه.» حرف ننه بین خانواده ی ما حرف آخر بود. همه از او حساب می بردیم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و این طور شد که ماه اولین بار صحبت کردیم صدای حمید را از پشت در شنیدم که آرام به عمه می گفت: « آخه چرا اینطوری؟! ما نه دسته گل گرفتیم، نه شیرینی آوردیم.»
۴.۱k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.