P45
P45
_خب...حالا بیا یه کم تو بغل من بخواب ببینم.....
+چی؟
خوابید رو مبل و دستاشو باز کرد....
_نمیای؟
+میام.....
۵ دقیقه بعد.......
۵ دقیقه بود که تو بغلش و بین بازوهاش بودم.....خودشم که چشماش بسته بود.....
+تهیونگ....غذا روی گازه.....پاشو الان وقت خواب نیست.....
_هوممم...میخوام بخوابم....
+الان وقتش نیست.....
_اه....
+پاشو لباساتو عوض کن پاشو.....
_خب بابا...پسرمکجاست؟
+پیش اجوماس....
_اه...کلا پیش اجوماس....
+خب چیکار کنم؟
_خب حالا...چرا عصبانی میشی؟
+تهیونگ.....
_...جونم
+راستش....من...من.
_تو چی؟
+من....اینو واسه سالگرد ازدواجمون خریدم....و ساعتو از کشوی پایین مبل در اوردم.....
_مرسی قشنگم......و محکم بغلم کرد.....
+مثل اینکه تو سالگرد ازدواجمونو یادت رفته بود ولی حالا مهم نیست....(بغض)
و دویدم رفتم تو اتاقمون.....
به سمت پنجره نشستم و بارونو دیدم.....
سرمو بین دستام گرفتم......
با اینکه یادش رفته بود.....اما علاقه من بهش بیشتر شده بود.....
با شنیدن صدای دستگیره در .....تو همون حالت موندم.....
خودش بود.....
اومد و کنارت رو تخت نشست و منو تو بغلش گرفت.....ساعت ۱۱ و ۵۸ دقیقه شب بود.....
_بارون خیلی قشنگه نه؟
+.......چرا یادت رفته بود؟
_سرم خیلی شلوغه....
+هه....انقدر که سالگرد ازدواجمون یادت نیاد.....
_(میخنده)
+من فقط میخواستم برات مهم باشم......
میخوامچند روز از اینجا برم....
یه کم آرامش بگیرم....
_کجا؟
+خونه خودم.....
_نمیشه...
+منمیرم....
_نه عزیزم....نمیشه....
ناسلامتی سالگرد ازدواجمونه ها.....
تا صبح کاردداریم.....
+بله....سالگرد ازدواجی که همسرت یادش نباشه.....چی میخواد بشه....
معلومه....
_حالا یه بار یادم رفته ها...
+کلا یکساله ازدواج کردیم.....اولیشو که یادت بره دیگه هیچ...
_خب...حالا بیا یه کم تو بغل من بخواب ببینم.....
+چی؟
خوابید رو مبل و دستاشو باز کرد....
_نمیای؟
+میام.....
۵ دقیقه بعد.......
۵ دقیقه بود که تو بغلش و بین بازوهاش بودم.....خودشم که چشماش بسته بود.....
+تهیونگ....غذا روی گازه.....پاشو الان وقت خواب نیست.....
_هوممم...میخوام بخوابم....
+الان وقتش نیست.....
_اه....
+پاشو لباساتو عوض کن پاشو.....
_خب بابا...پسرمکجاست؟
+پیش اجوماس....
_اه...کلا پیش اجوماس....
+خب چیکار کنم؟
_خب حالا...چرا عصبانی میشی؟
+تهیونگ.....
_...جونم
+راستش....من...من.
_تو چی؟
+من....اینو واسه سالگرد ازدواجمون خریدم....و ساعتو از کشوی پایین مبل در اوردم.....
_مرسی قشنگم......و محکم بغلم کرد.....
+مثل اینکه تو سالگرد ازدواجمونو یادت رفته بود ولی حالا مهم نیست....(بغض)
و دویدم رفتم تو اتاقمون.....
به سمت پنجره نشستم و بارونو دیدم.....
سرمو بین دستام گرفتم......
با اینکه یادش رفته بود.....اما علاقه من بهش بیشتر شده بود.....
با شنیدن صدای دستگیره در .....تو همون حالت موندم.....
خودش بود.....
اومد و کنارت رو تخت نشست و منو تو بغلش گرفت.....ساعت ۱۱ و ۵۸ دقیقه شب بود.....
_بارون خیلی قشنگه نه؟
+.......چرا یادت رفته بود؟
_سرم خیلی شلوغه....
+هه....انقدر که سالگرد ازدواجمون یادت نیاد.....
_(میخنده)
+من فقط میخواستم برات مهم باشم......
میخوامچند روز از اینجا برم....
یه کم آرامش بگیرم....
_کجا؟
+خونه خودم.....
_نمیشه...
+منمیرم....
_نه عزیزم....نمیشه....
ناسلامتی سالگرد ازدواجمونه ها.....
تا صبح کاردداریم.....
+بله....سالگرد ازدواجی که همسرت یادش نباشه.....چی میخواد بشه....
معلومه....
_حالا یه بار یادم رفته ها...
+کلا یکساله ازدواج کردیم.....اولیشو که یادت بره دیگه هیچ...
۳۴.۷k
۰۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.