نام رمان:عشق ممنوعه
نام رمان:عشق ممنوعه
نویسنده:nafas_s
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۳۹۸
خلاصه:ﻗﻠﻤﻮﻫﺎ وﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎی ﮐﻮﭼﮑﻢ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻮد.دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎی ﮐﻬﻨﻪ ی ﻗﻠﻤﻮم ، ﮐﺎرﺗﻦ آﺧﺮرا ﻫﻢ ﺑﺎز ﮐﺮدم ﺗﻮی اﺳﺘﮑﺎن ﮐﺮﯾﺴﺘﺎل ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ام ﺑﺮای ﺧﻮدم از ﻗﻮرﯾﻪ ، از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ ،ﮐﺸﯿﺪم ﭼﯿﻨﯽ ای ﮐﻪ ﺟﻬﺎز ﻣﺎدرم ﺑﻮد ﭼﺎی رﯾﺨﺘﻢ.
بخشی از رمان نودهشتیا
کارتن آخررا هم باز کردم ،قلموها وچند تا از تابلوهای کوچکم این جا بود.دستی به موهای کهنه ی قلموم کشیدم، از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ،توی استکان کریستال همیشگی ام برای خودم از قوریه چینی ای که جهاز مادرم بود چای ریختم.
به سالن رفتم و روی صندلی چوبی که حسابی درب و داغان بود نشستم! صدای جیر جیر صندلی را مثل همیشه شنیدم،هورتی از چایم کشیدم و صدای زنگه موبایلم سکوتم را شکست .همان اسم همیشگی روی صفحه ی موبایلم بود،(امیرپارسا) جواب دادم.
امیرپارسا:سلام!
بدون هیچ حسی سلام داد.
-خوبی؟
نفسی کشیدم و گفتم :بد نیستم ،تو چه طوری ؟
همیشه او اول حال من را می پرسد ،هیچ وقت من برای این کار پیش قدم نمی شوم.
-منم خوبم !برای چیدن وسایل میام کمکت.
همیشه مثل الان مهربان است .
-نه خودم می تونم، تنهایی از پسش بربیام.
-واقعا؟
-آره! کلا چهار تا دونه کارتنه و چند تام تیر و تخته و بوم.
-پس من میرم شرکت ،کاری داشتی زنگ بزن.
و مثل همیشه باز هم می خواست از کارش بزند تا به من کمک کند
-باشه خدافظ.
-خدافظ.
باز هم از این تماس ها ،همیشه به هر بهانه ای زنگ می زند! توی گزارش تماس هایم از بین ده تماس هشت تماس مال امیرپارساس.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%85%d9%85%d9%86%d9%88%d8%b9%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
#جذاب #عاشقانه
نویسنده:nafas_s
ژانر: عاشقانه
pdfتعداد صفحات :۳۹۸
خلاصه:ﻗﻠﻤﻮﻫﺎ وﭼﻨﺪ ﺗﺎ از ﺗﺎﺑﻠﻮﻫﺎی ﮐﻮﭼﮑﻢ اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻮد.دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎی ﮐﻬﻨﻪ ی ﻗﻠﻤﻮم ، ﮐﺎرﺗﻦ آﺧﺮرا ﻫﻢ ﺑﺎز ﮐﺮدم ﺗﻮی اﺳﺘﮑﺎن ﮐﺮﯾﺴﺘﺎل ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ام ﺑﺮای ﺧﻮدم از ﻗﻮرﯾﻪ ، از ﺟﺎﯾﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪم و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻢ ،ﮐﺸﯿﺪم ﭼﯿﻨﯽ ای ﮐﻪ ﺟﻬﺎز ﻣﺎدرم ﺑﻮد ﭼﺎی رﯾﺨﺘﻢ.
بخشی از رمان نودهشتیا
کارتن آخررا هم باز کردم ،قلموها وچند تا از تابلوهای کوچکم این جا بود.دستی به موهای کهنه ی قلموم کشیدم، از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ،توی استکان کریستال همیشگی ام برای خودم از قوریه چینی ای که جهاز مادرم بود چای ریختم.
به سالن رفتم و روی صندلی چوبی که حسابی درب و داغان بود نشستم! صدای جیر جیر صندلی را مثل همیشه شنیدم،هورتی از چایم کشیدم و صدای زنگه موبایلم سکوتم را شکست .همان اسم همیشگی روی صفحه ی موبایلم بود،(امیرپارسا) جواب دادم.
امیرپارسا:سلام!
بدون هیچ حسی سلام داد.
-خوبی؟
نفسی کشیدم و گفتم :بد نیستم ،تو چه طوری ؟
همیشه او اول حال من را می پرسد ،هیچ وقت من برای این کار پیش قدم نمی شوم.
-منم خوبم !برای چیدن وسایل میام کمکت.
همیشه مثل الان مهربان است .
-نه خودم می تونم، تنهایی از پسش بربیام.
-واقعا؟
-آره! کلا چهار تا دونه کارتنه و چند تام تیر و تخته و بوم.
-پس من میرم شرکت ،کاری داشتی زنگ بزن.
و مثل همیشه باز هم می خواست از کارش بزند تا به من کمک کند
-باشه خدافظ.
-خدافظ.
باز هم از این تماس ها ،همیشه به هر بهانه ای زنگ می زند! توی گزارش تماس هایم از بین ده تماس هشت تماس مال امیرپارساس.
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b9%d8%b4%d9%82-%d9%85%d9%85%d9%86%d9%88%d8%b9%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
#جذاب #عاشقانه
۶.۹k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.