رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۰
به سمت خانم عسکري رفت که پشت سرش رفتم.
**********
مشغول عکس برداري از ساناز بودند و استاد هم
داشت مدل نشستنش روي صندلیو تنظیم میکرد.
آب نبات و شکلاتم آخه تبلیغ داره؟
خانم عسکري یه سبد گل رو رو به روم گرفت.
-بگیر هروقت جناب رئیس گفتند گلها رو بالا بریز
که وقتی پایین میاد توي عکس باشه.
درمقابل چشمهاي متعجبم سبد رو توي دستم
گذاشت و رفت.
مگه نوکرتونم؟!
با حرص کمی کنار ساناز وایسادم.
استاد بهم نگاه کرد.
-خانم موسوي هروقت اشاره کردم بریزید.
سعی کردم حرصم مشخص نباشه.
-چشم جناب رئیس.
با اشارهی دستش گل رو ریختم و دختره هم هزار
جور با عشوه ژست گرفت.
بازم گفت که بازم ریختم اما اینبار آخرش یه گلو با
حرص تو صورتش پرت کردم که لبخندش جمع شد
و با حرص بهم نگاه کرد.
با لبخند به دوربین اشاره کردم که چپ چپ بهم
نگاه کرد.
استاد بازم بهم گفت که گلها رو بالا ریختم اما اینبار درست تو صورتش که نفس پر حرصی کشید و استاد
گفت: اینجوري نریزید.
با حرص نگاهش کردم.
-از دستم در رفت.
خندون دستی به لبش کشید.
بالاخره این گل ریختن مسخره تموم شد که درآخر
یه گل رو با تموم حرصم محکم تو صورتش پرت
کردم که اونم کم نیاورد و با حرص یه گل رو به
سمتم پرت کرد و بلند شد.
استاد به طرفی اشاره کرد.
-استراحت کنید که آخرین مرحلهی عکاسیو
انجام بدیم.
ساناز با ناز گفت: چشم آقا مهرداد.
بعد به اون سمت رفت که با پا یه گلو به سمتش
پرت کردم و زیر لب گفتم: برو واسه ننهت عشوه
بریز.
استاد خندید و به طرفم اومد.
-میري واسم شربت بیاري؟
-نمیخوام، نوکرتون که نیستم.
سرشو کمی کج کرد.
-لطفا.
سبد رو روي زمین انداختم.
-خیلوخب باشه.
بعد چرخیدم و به سمت ساختمون رفتم...
شربت به دست از خونه بیرون اومدم که دیدم چند
نفر دور ساناز جمع شدند و انگار دارند بحث می
کنند.
کنجکاو به سمتشون رفتم.
-ساناز جان، تو قراردادمون هم هست، یکی از
محصولات ما آبنبات توت فرنگیه، پس باید بخوري.
با حرص گفت: نخیر من نمیتونم بخورم، میگم من
آلرژي دارم بهش، آلرژي.
ابروهام بالا پریدند.
-میوفتم بیمارستان، بدنم ورم میکنه، سرخ میشم،
اي بابا!
با صداي استاد به طرفش چرخیدیم.
-چی شده؟
دختره به سمتش رفت.
-من به توت فرنگی حساسیت دارم، نمیتونم این
یکی حتی یه ذرشو بخورم.
دستی به ته ریشش کشید.
به آقا سعید نگاه کرد.
-سعید، آبنباتهاي لیمویی رو ببر، داخل رنگ
خوراکی قرمز هست، با اون رنگشون کن.
چشمی گفت و آبنیاتها رو برداشت.
دختره با لبخند به استاد خیلی نزدیک شد.
-هوش به این میگند، بهتون مدیون شدم آقا
مهرداد.
تا استاد خواست حرفی بزنه با حرص به سمتشون
رفتم و دختره رو عقب کشیدم.
بدون توجه به غر زدنهاش گفتم: بیاین رو
صندلیتون بشینید خسته میشید.
#پارت_۹۰
به سمت خانم عسکري رفت که پشت سرش رفتم.
**********
مشغول عکس برداري از ساناز بودند و استاد هم
داشت مدل نشستنش روي صندلیو تنظیم میکرد.
آب نبات و شکلاتم آخه تبلیغ داره؟
خانم عسکري یه سبد گل رو رو به روم گرفت.
-بگیر هروقت جناب رئیس گفتند گلها رو بالا بریز
که وقتی پایین میاد توي عکس باشه.
درمقابل چشمهاي متعجبم سبد رو توي دستم
گذاشت و رفت.
مگه نوکرتونم؟!
با حرص کمی کنار ساناز وایسادم.
استاد بهم نگاه کرد.
-خانم موسوي هروقت اشاره کردم بریزید.
سعی کردم حرصم مشخص نباشه.
-چشم جناب رئیس.
با اشارهی دستش گل رو ریختم و دختره هم هزار
جور با عشوه ژست گرفت.
بازم گفت که بازم ریختم اما اینبار آخرش یه گلو با
حرص تو صورتش پرت کردم که لبخندش جمع شد
و با حرص بهم نگاه کرد.
با لبخند به دوربین اشاره کردم که چپ چپ بهم
نگاه کرد.
استاد بازم بهم گفت که گلها رو بالا ریختم اما اینبار درست تو صورتش که نفس پر حرصی کشید و استاد
گفت: اینجوري نریزید.
با حرص نگاهش کردم.
-از دستم در رفت.
خندون دستی به لبش کشید.
بالاخره این گل ریختن مسخره تموم شد که درآخر
یه گل رو با تموم حرصم محکم تو صورتش پرت
کردم که اونم کم نیاورد و با حرص یه گل رو به
سمتم پرت کرد و بلند شد.
استاد به طرفی اشاره کرد.
-استراحت کنید که آخرین مرحلهی عکاسیو
انجام بدیم.
ساناز با ناز گفت: چشم آقا مهرداد.
بعد به اون سمت رفت که با پا یه گلو به سمتش
پرت کردم و زیر لب گفتم: برو واسه ننهت عشوه
بریز.
استاد خندید و به طرفم اومد.
-میري واسم شربت بیاري؟
-نمیخوام، نوکرتون که نیستم.
سرشو کمی کج کرد.
-لطفا.
سبد رو روي زمین انداختم.
-خیلوخب باشه.
بعد چرخیدم و به سمت ساختمون رفتم...
شربت به دست از خونه بیرون اومدم که دیدم چند
نفر دور ساناز جمع شدند و انگار دارند بحث می
کنند.
کنجکاو به سمتشون رفتم.
-ساناز جان، تو قراردادمون هم هست، یکی از
محصولات ما آبنبات توت فرنگیه، پس باید بخوري.
با حرص گفت: نخیر من نمیتونم بخورم، میگم من
آلرژي دارم بهش، آلرژي.
ابروهام بالا پریدند.
-میوفتم بیمارستان، بدنم ورم میکنه، سرخ میشم،
اي بابا!
با صداي استاد به طرفش چرخیدیم.
-چی شده؟
دختره به سمتش رفت.
-من به توت فرنگی حساسیت دارم، نمیتونم این
یکی حتی یه ذرشو بخورم.
دستی به ته ریشش کشید.
به آقا سعید نگاه کرد.
-سعید، آبنباتهاي لیمویی رو ببر، داخل رنگ
خوراکی قرمز هست، با اون رنگشون کن.
چشمی گفت و آبنیاتها رو برداشت.
دختره با لبخند به استاد خیلی نزدیک شد.
-هوش به این میگند، بهتون مدیون شدم آقا
مهرداد.
تا استاد خواست حرفی بزنه با حرص به سمتشون
رفتم و دختره رو عقب کشیدم.
بدون توجه به غر زدنهاش گفتم: بیاین رو
صندلیتون بشینید خسته میشید.
۸۸۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.