رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۸۹
-فعلا بهت جوابی نمیدم.
نفس عمیقی کشیدم.
-هرجور راحتید
لبشو با زبونش تر کرد.
-وقتی قبول کردي و صیغم شدي نگران نباش، زود بهت نمیگم که شروع کنیم، میذارم هروقت خودت
میخواي و آمادگیشو داشتی.
آروم ممنونی گفتم و سرمو روي دستهام گذاشتم.
********
کنار استخر روي سکو نشسته بودم و با حرص به
دختره مدلینگه نگاه میکردم.
داشتند واسه مدل عکاسی بعدي گریمش میکردند.
استاد هم کنار خانم عسکري بود و داشت
عکسهایی که گرفته بودند رو بد و خوبشو میگفت.
دختره یه جور خاصی به استاد نگاه میکرد، جوری که میخواستم چشمهاشو از کاسه دربیارم.
آخرش از سکو پایین پریدم و گوشیمو بیرون آوردم.
خودمو سرگرم گوشی نشون دادم و وسطشون
جوري که دیگه استاد مشخص نباشه وایسادم.
صداي دختره بلند شد.
-عزیزم میري کنار؟
بهش نگاه کردم.
-عزیزم چرا باید برم کنار؟ شما نگاهتونو همه جا
نچرخونید ممکنه آرایش چشمتون خراب بشه.
بعد لبخند حرص دراري زدم و بازم به گوشیم نگاه
کردم.
چرخیدم و زیر چشمی به استاد نگاه کردم.
دستی به لبش کشید و بعد به صفحهی لپ تاپ
اشاره کرد.
-این خوبه.
به طرفه دختره چرخیدم که دیدم صندلیشو جلوتر
کشیده و داره به استاد نگاه میکنه.
چشمهامو ریز کردم و زاویهی نگاهشو سنجیدم.
با فهمیدن اینکه داره به لبش نگاه میکنه حرصی
شدم.
فقط من حق دارم به لبش نگاه کنم.
با فکري که به ذهنم رسید نگاهی به زمین انداختم.
یه دفعه بالا پریدم و با ترس بلند گفتم: وایی موش!
دختره با جیغ از صندلی پایین پرید و دور شد که عدهاي با ترس دور شدند و عدهاي هم نگاهشونو
اطراف چرخوندند.
سریع صندلیشو برداشتم و به سمتی بردم.
-بیایناینجا بشینید من موشه رو پیدا میکنم.
صندلیشو درست جایی گذاشتم که استاد مشخص
نباشه.
همه به اجبار وسایل گریمشونو جا به جا کردند.
دختره روي صندلی نشست و با ترس خودشو باد
زد.
خوشحال از نقشهم دستهامو داخل جیبهام بردم.
رو پاشنهی پام چرخیدم و به دیوار تکیه دادم.
استاد جلو اومد.
-چی شده؟
دختره با ناز گفت: آقا مهرداد موش تو خونتون چی کار میکنه آخه؟
استاد با تعجب گفت: موش؟!
-آره.
بعد به من اشاره کرد.
-مطهره خانم دیدش.
نگاه استاد خندون شد.
-آهان موش.
به دختره ساناز نگاه کرد.
-نگران نباشید من حلش میکنم.
بعد به سمتم اومد که سریع به گوشیم نگاه کردم.
آروم گفت: یه موش اینجا میبینم.
خودمو به نفهمی زدم.
-پس بگیریدش، در بره باز میره تو پاچهی ساناز
جون.
رو به روم وایساد و سرشو کنار گوشم آورد.
-خیلی وقته گرفتمش خودش خبر ندارم.
میدونستم منظورش منم.
-خوشبه حالتون، خوب ازش مراقب کنید.
یه دفعه گوشیمو از دستم کشید که با اخم بهش
نگاه کردم.
-موش کوچولوم بیا بریم باهات کار دارم.
با حرص بهش نگاه کردم.
#پارت_۸۹
-فعلا بهت جوابی نمیدم.
نفس عمیقی کشیدم.
-هرجور راحتید
لبشو با زبونش تر کرد.
-وقتی قبول کردي و صیغم شدي نگران نباش، زود بهت نمیگم که شروع کنیم، میذارم هروقت خودت
میخواي و آمادگیشو داشتی.
آروم ممنونی گفتم و سرمو روي دستهام گذاشتم.
********
کنار استخر روي سکو نشسته بودم و با حرص به
دختره مدلینگه نگاه میکردم.
داشتند واسه مدل عکاسی بعدي گریمش میکردند.
استاد هم کنار خانم عسکري بود و داشت
عکسهایی که گرفته بودند رو بد و خوبشو میگفت.
دختره یه جور خاصی به استاد نگاه میکرد، جوری که میخواستم چشمهاشو از کاسه دربیارم.
آخرش از سکو پایین پریدم و گوشیمو بیرون آوردم.
خودمو سرگرم گوشی نشون دادم و وسطشون
جوري که دیگه استاد مشخص نباشه وایسادم.
صداي دختره بلند شد.
-عزیزم میري کنار؟
بهش نگاه کردم.
-عزیزم چرا باید برم کنار؟ شما نگاهتونو همه جا
نچرخونید ممکنه آرایش چشمتون خراب بشه.
بعد لبخند حرص دراري زدم و بازم به گوشیم نگاه
کردم.
چرخیدم و زیر چشمی به استاد نگاه کردم.
دستی به لبش کشید و بعد به صفحهی لپ تاپ
اشاره کرد.
-این خوبه.
به طرفه دختره چرخیدم که دیدم صندلیشو جلوتر
کشیده و داره به استاد نگاه میکنه.
چشمهامو ریز کردم و زاویهی نگاهشو سنجیدم.
با فهمیدن اینکه داره به لبش نگاه میکنه حرصی
شدم.
فقط من حق دارم به لبش نگاه کنم.
با فکري که به ذهنم رسید نگاهی به زمین انداختم.
یه دفعه بالا پریدم و با ترس بلند گفتم: وایی موش!
دختره با جیغ از صندلی پایین پرید و دور شد که عدهاي با ترس دور شدند و عدهاي هم نگاهشونو
اطراف چرخوندند.
سریع صندلیشو برداشتم و به سمتی بردم.
-بیایناینجا بشینید من موشه رو پیدا میکنم.
صندلیشو درست جایی گذاشتم که استاد مشخص
نباشه.
همه به اجبار وسایل گریمشونو جا به جا کردند.
دختره روي صندلی نشست و با ترس خودشو باد
زد.
خوشحال از نقشهم دستهامو داخل جیبهام بردم.
رو پاشنهی پام چرخیدم و به دیوار تکیه دادم.
استاد جلو اومد.
-چی شده؟
دختره با ناز گفت: آقا مهرداد موش تو خونتون چی کار میکنه آخه؟
استاد با تعجب گفت: موش؟!
-آره.
بعد به من اشاره کرد.
-مطهره خانم دیدش.
نگاه استاد خندون شد.
-آهان موش.
به دختره ساناز نگاه کرد.
-نگران نباشید من حلش میکنم.
بعد به سمتم اومد که سریع به گوشیم نگاه کردم.
آروم گفت: یه موش اینجا میبینم.
خودمو به نفهمی زدم.
-پس بگیریدش، در بره باز میره تو پاچهی ساناز
جون.
رو به روم وایساد و سرشو کنار گوشم آورد.
-خیلی وقته گرفتمش خودش خبر ندارم.
میدونستم منظورش منم.
-خوشبه حالتون، خوب ازش مراقب کنید.
یه دفعه گوشیمو از دستم کشید که با اخم بهش
نگاه کردم.
-موش کوچولوم بیا بریم باهات کار دارم.
با حرص بهش نگاه کردم.
۸۵۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.