لوید: انیاااا پاشو عزیزم باید بری مدرسه
لوید: انیاااا پاشو عزیزم باید بری مدرسه
انیا: عاحححح بابا داشتم خواب خوب میدیدماا
لوید: پاشو عزیزمم پاشو
"لوید ویو"
امروز بیدارش میکنم بره مدرسه امروز باید بره امروز روز تولد دامیاس باید یه کاری کنم انیا با دامیا دوست شه
انیا: پوفف باشه
یور: عا. عزیزم بیدار شدی بیا بیا صبحونه بخور
انیا: عا مرسی مامانییی (ماچ به پیشونیه یور)
ولی دیرم شده لغمه میگیرم تو راه میخورم
یور: اما.... ب... باشه
انیا: خدافس مامان خدافس بابا
"لوید ویو"
عاا کاشکی خودن میبردمش. اگت چیزیش بشه چی
لوید: م... من میرم انیارو ببرم
یور فهمید که لوید نگران انیاست
گفت:
یور: عزیزم چرا نگرانی انیا الان ۱۶ سالشه بزرگ شده میتونه بره نگران نباش
لوید: اما... اما
یور: هیشش غذاتو بخور
لوید: هوم باشه
"چند دقیقه بعد"
بکی: عاااا انیااا سلاممم
انیا: بکیی دلم برات تنگ شده بود
بکی: منم همینطور خوب تعطیلاتو چیکار کردین
انیا: هیچی رفتیم سینما رفتیم شهر بازی موزهخیلی جاها
بکی: خوبه..... راستی میدونستی امروز تولد ۱۸ سالگیه اون دامیا مغروره
انیا: اوهوم... باید براش یه کادو بخرم
بکی: چ. چی؟..... اما اون تورو خیلی اذیت کرده
انیا: هوم میدونم
بکی: انیا
انیا: هوم
بکی: ببینم عاشق دامیا هستی؟
انیا گونه هاش سرخ شد ولی نفهمید گفت:
انیا: چ. چیییی... نه بابا اینطور نیست من فقط میخام برا تولدش کادو بگیرم
بکی: هوم نمیدونم
........
این داستان ادامه دارد دین دین دیینن دیرییننن
شرط
لایک۷
انیا: عاحححح بابا داشتم خواب خوب میدیدماا
لوید: پاشو عزیزمم پاشو
"لوید ویو"
امروز بیدارش میکنم بره مدرسه امروز باید بره امروز روز تولد دامیاس باید یه کاری کنم انیا با دامیا دوست شه
انیا: پوفف باشه
یور: عا. عزیزم بیدار شدی بیا بیا صبحونه بخور
انیا: عا مرسی مامانییی (ماچ به پیشونیه یور)
ولی دیرم شده لغمه میگیرم تو راه میخورم
یور: اما.... ب... باشه
انیا: خدافس مامان خدافس بابا
"لوید ویو"
عاا کاشکی خودن میبردمش. اگت چیزیش بشه چی
لوید: م... من میرم انیارو ببرم
یور فهمید که لوید نگران انیاست
گفت:
یور: عزیزم چرا نگرانی انیا الان ۱۶ سالشه بزرگ شده میتونه بره نگران نباش
لوید: اما... اما
یور: هیشش غذاتو بخور
لوید: هوم باشه
"چند دقیقه بعد"
بکی: عاااا انیااا سلاممم
انیا: بکیی دلم برات تنگ شده بود
بکی: منم همینطور خوب تعطیلاتو چیکار کردین
انیا: هیچی رفتیم سینما رفتیم شهر بازی موزهخیلی جاها
بکی: خوبه..... راستی میدونستی امروز تولد ۱۸ سالگیه اون دامیا مغروره
انیا: اوهوم... باید براش یه کادو بخرم
بکی: چ. چی؟..... اما اون تورو خیلی اذیت کرده
انیا: هوم میدونم
بکی: انیا
انیا: هوم
بکی: ببینم عاشق دامیا هستی؟
انیا گونه هاش سرخ شد ولی نفهمید گفت:
انیا: چ. چیییی... نه بابا اینطور نیست من فقط میخام برا تولدش کادو بگیرم
بکی: هوم نمیدونم
........
این داستان ادامه دارد دین دین دیینن دیرییننن
شرط
لایک۷
۲.۷k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.